جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

یادی از گذشته

چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۰۳ ق.ظ

طی یک اتفاق، بعد از سال‌ها فیس‌بوکم رو باز کردم و موقع دوره‌کردن بخشی از خاطرات، به این نوشته‌ی آخرین روز دانشگاه و دوره‌ی کارشناسی رسیدم...

***

هنوز اولین روز ورود به شیراز یادمه؛ پاگذاشتن به خوابگاه و بعد دخمه‌ای به نام «بخش‌ زبان‌های خارجی و زبان‌شناسی»؛ لحظه‌ی آشنایی و اولین دیدار با تک‌تکتون؛ خاطراتی که توی یه قاب تا ابد ثبت شدن؛ یادمه اون لحظه‌هایی رو که با هم مسخره‌بازی درآوردیم و خندیدیم و قهر و آشتی‌های گاه‌وبی‌گاه و دوری و دوستی و جبران مافات.

از بچگی‌ها و رفتارهای بچه‌گانه‌ و سادگی‌ها و داستان‌های خنده‌داری که پیش اومد و صدای شکستن دل‌هایی که نشنیدیم و لحظه‌هایی که کنار هم ساختیم و خاطراتی که رقم زدیم.

چه روزها که استاد رو دست انداختیم و استاد هم ما رو انداخت!

چه کلاس‌ها که خواب موندیم و امتحان رو ناپلئونی پاس کردیم!

چه حرف‌های خنده‌دار و مضحکی که به هم زدیم!

چه رفتار مسخره‌ای که داشتیم!

مایی که نادانسته با هم زندگی کردیم و خودمون از تأثیر ناخودآگاهمون روی هم اطلاع نداشتیم و غافل بودیم. ما، که بودیم و نبودیم؛ ما، که بزرگ شدیم؛ ما، که این سلسله‌ی نقاط منفرد رو به هم متصل کردیم؛ ما، که هنوز همون «ما» هستیم.

***

چهار سالی که با هم گذروندیم...

***
روزهای آشنایی با دوستان شیرازی، دوستان فرهنگی و ادبی که دستم رو گرفتن و هرکدوم به شکلی کمک کردن. دوستانی که بودنشون، داشتنشون،

و یادشون برام عزیزه و هیچ‌وقت از یاد نمی‌رن.

دوستان دیوال و کوهپایه و پارک آزادی و خیابان ارم.

دوستان پستوی دنج و cozy کتابفروشی جمالی و آبتاب و نمایشگاه کتاب و خانه‌ی جناب ادمین اسبق! و البته دوستان باغ راز (با اون آب‌طالبی آب‌بسته) و هفت‌خوان (که درش بسته)!

آدم‌ها، دوست‌هایی که خیلی ازشون یاد گرفتم و این لحظه رو به اون‌ها مدیون هستم.

***

فکر می‌کنم کیفیت زندگی ما، با کیفیت آدم‌هایی که با اون‌ها آشنا می‌شیم رابطه‌ی مستقیم داره و این آدم‌های اطراف ما هستن که کیفیت هر برهه از زندگی رو مشخص می‌کنن و به اون اعتبار می‌دن. در این بین، افراد متفاوتی بودن.

عده‌ای که اومدن، مدتی بودن، رفتن،

عده‌ای که اومدن، مدتی نبودن، برگشتن،

عده‌ای که از همون اول بودن،

عده‌ای که نبودن و بعد اومدن،

عده‌ای که...

عده‌ای...

و عده‌ای...

و ...

رفتیم.

***

و می‌ماند 86گیگابایت، به عبارتی 34824 (سی‌وچهار هزار و هشتصد‌وبیست‌وچهار)، عکس (و گاهاً فیلم) ریز و درشت و پرتره و منظره و جک‌وجونوور و صدالبته سلفی‌های مشهور بهنام از این دوران... و هرچند مسخره، بزرگ‌ترین افسوسم همین که چرا... چرا بیشتر نه؟

البته، ناگفته‌های تلخ و شیرینی هست که هرکس سهمی از اون رو به دوش می‌کشه؛ خاطراتی خوب و بد؛ یادی که از ما در ذهن دیگران مونده؛

تصویری که در ذهن ما حک شده.

دوست‌هایی که وجودشون هرچند جزئی، گرمابخش سوز سرمای خزان برهه‌ای در زندگیم بود...

دوست‌هایی بودن که به واسطه‌ی علائق مشترک به هم نزدیک شدیم و نزدیک شدیم...

دوست‌هایی بودن که به بهانه‌ی کار آشنا شدیم، اما از کار گذشتیم...

دوست‌هایی که بازیگران ماهری بودند و دوست...

دوست‌هایی که دچار سوءتفاهم شدیم...

دوستی که مدتی رو به جنگ گذروندیم، ولی فهمیدیم هرچه پیش بیاد، نمی‌تونیم از هم دل بکنیم...

دوستی که ثابت کرد خواهرها همیشه با تو بزرگ نمی‌شن...

دوستی که ثابت کرد برادرها همیشه یک مادر ندارن...

و دوستی که... آشفته‌ات می‌کنه و به تو آرامش می‌ده و خُردت می‌کنه و حالت رو خوب می‌کنه و ... پریشانی.

***

این آشفته‌بازار کلمات نامنسجم در آخرین شب دوره‌ای چهارساله که بخش مهمی از زندگی من (و خیلی از شما) رو تشکیل داد، جای تعجب نداره؛

دوره‌ای بود پر از پستی و بلندی و فراز و نشیب و ملغمه‌ی احساسات و افکار متضاد جمع‌ناشدنی.

بود اوقاتی که آدم می‌سوخت و در حماقت خودش می‌سوخت و می‌دید و دم نمی‌زد.

بود اوقاتی که آدم از شدت آشفتگی بسته‌ی کامل قرص رو برای ساعتی آرامش پایین می‌داد.

بود اوقاتی که آدم دل‌سنگ و بداخلاق داستان دلش تنگ می‌شد.

بود اوقاتی که آدم به فکر معنای این همه دست‌وپا زدن‌ها و دوبه‌هم‌زنی‌ها و خنجرازپشت‌کوبیدن‌ها و پشت‌پا‌گرفتن‌ها و نارفیقی‌ها میوفتاد... که چرا؟ چی رو می‌خواستیم ثابت کنیم به دیگران یا خودمون؟ مشکل از اطرافیان بود یا ضعفی درونی؟

و هنوز هم هست اوقاتی که که آدم در انتخاب مردد می‌مونه و به واسطه همون انفعال، ناتوانه از تصمیم‌گیری.

***

هنوز هم هستن افرادی که آدم نمی‌دونه بهشون چه حسی داره یا باید داشته باشه، چرا که آدم دیگ جوشانی بود از نفرت و دوستی و بی‌احساسی و تلاش و خستگی و کینه و بغض و دلتنگی و آرزوهای سرکوب‌شده و دریایی خشک و برهوت...

نمی‌دونه باید چطور از افرادی که دلشون رو شکسته عذرخواهی کنه،

نمی‌دونه باید چطور کم‌گذاشتن‌ها و نبودن‌هاش رو برای عزیزترین دوستانش جوابگو باشه،

نمی‌دونه باید چطور لطف افرادی رو که دلش رو گرم کردن، جبران کنه،

نمی‌دونه چطور می‌تونه کاستی‌ها رو، بدی‌ها رو، نفرت‌ها و بغض‌ها و کینه‌ها رو از یادشون پاک کنه،

و مخاطب تمام این‌ها، آدم‌هایی هستن کم‌تر از انگشتان یک دست...

***

این مدت پر بود از اتفاق‌ها و آدم‌ها و خاطرات خوب و تلخ و گس که طمعشون تا آخرین ثانیه‌ی عمر در ذهن آدمی می‌مونه.

طعم بستنی‌های بابابستنی،

طعم همبرگرهای مزخرف شب‌چره،

طعم پیراشکی و سس تند فلکه‌ی گاز،

پامچال، پانوس، هات، قاتوق، علاءدین، صوفی،

و فلافل‌های خلد برین و پارک آزادی و ستاد و خیابان سمیه و عفیف‌آباد و هر فلافل خیابونیِ دیگه، که همشون فلافل هستن و احترامشون واجب!

و طعم تلخ دلتنگی و احساس گناه،

و شیرینی محبت دوستان.

***

و آخرین بخش از این نوشته که لحظاتی پیش از تخلیه‌ی خوابگاهی نوشته می‌شه که چهار سال خونه‌ی من بود و توش زندگی کردم...

درنهایت، این یادها و احساس‌ها هستن که می‌مونن، چیزهایی که فاصله روشون تأثیری نداره و هیچ عامل خارجی نمی‌تونه کم‌رنگشون کنه.

سخته فشردن دکمه‌های کیبورد برای نوشتن این متن، چون تمام مدت یادم میاد آخرین نوشته‌های من در این خوابگاه و این دانشگاه و این شهر و این فضا تا مدتی خواهد بود.

و در پایان، دوستتون دارم، خوشحالم که مدتی باهاتون بودم و امیدوارم این تجربه‌ی خوب تکرار بشه.

 

  • آرائیل

نظرات  (۱)

میدونی تا حالا چند بار رفتم خوندمش؟؟
پاسخ:
خودم پاک فراموشش کرده بودم!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی