نمیشد؟
همین الان یکی از دوستانم با من قطع رابطه کرد. البته نه فقط با من؛ با همهی اطرافیان سابقش. پرسید اشکالی ندارد رابطهاش را قطع کند؟ گفتم از نظر من درست نیست اما خودت هستی که باید تصمیم بگیری. و خب، نقطه، تمام.
از طرفی احساس شکست میکنم. همیشه خواستهام برای دوستان و اطرافیانم آدم مفیدی باشم، کسی که همه بدانند روزی حتی اگر کاری هم از دستم برنیاید، حاضرم کنارشان بنشینم و با رغبتِ تمام، در دردها و غصههایشان شریک بشوم. اما این یک بار نشد.
انگار شکست خوردم. انگار تمام این دو سالی که تلاش میکردم، بیهوده بود. انگار تمام فریادهایم را در باد میکشیدم. همیشه سعی میکنم تمام دیوارها را کنار بزنم و بیپرده کنار دوستانم بنشینم اما خب، این بار نتوانستم کاری کنم و همین غمگینم میکند. انگار هر بار که میآمدم از سد و دیواری بگذرم، با مانعی بس بلندتر روبهرو میشدم.
حس میکنم انگار نوشتهها و کلماتم آنقدر که باید و شاید کارساز نبودند. حرفهایم نتوانستند سرمای وجودش را گرما ببخشند و او را به زندگی برگردانند. از زمانی که گذاشتم پشیمان نیستم، اما حالا که انگار همهچیز تمام شده و به نقطهی بیبازگشت رسیده، فکر میکنم یعنی نمیشد پایان این داستان طور دیگری باشد؟
نمیشد.
نقطه.
تمام.
نباشد؟
- ۹۶/۱۰/۱۲