برد و باخت
من گم شدم در این واژگان. گم شدم در این روزگار. نمیدانم کیستم. نمیدانم چیستم.
نمیدانم چیست که نیست. نمیدانم این جای خالی از آن کیست. نمیدانم چه نمیدانم.
من نیست شدم. هیچ شدم. به ازل پیوستم. از هم گسستم. به هم پیوستم. از نو آمدم.
حسی چونان جای خالی دندانی شیری؛ حسی چنان گداخته چونان قلب بیتاب زمین.
نه آمدنم، نه رفتنم، هیچکدام دست خودم نیست. دیگران تصمیم گرفتند؛ سرنوشت دیکته کرد.
نه آمدنش، نه رفتنش، هیچکدام دست خودش نیست. روزگار رقم زد؛ احساسها باختند.
نه این تکرارها، نه این مرورها، نه این واژگان خسته و ملالآور. هیچ نیستند.
هیچ معنایی ندارند. هیچ نیستند، نیستاند. گم شدهاند. معنایشان را باختهاند، جنگ را هم!
کلماتم در این جنگ مغلوب شدند. کلمات نتوانستند سنگر معنا را فتح کنند.
من باختم. خودم را، هویتم را، این منطق ناقصم را. من باختم! خودم میدانم...
- ۹۵/۱۱/۱۰