شبح دور گردن
سعی کردهام مزخرف نیندیشم، مزخرف ننویسم، مزخرف نگویم، مزخرف عمل نکنم و شاید برای همین چنین حصار ناپیدایی دور افکار و عواطفم کشیدهام، چون نمیخواهم خودم هم در این مزخرفات غرق بشوم. نمیخواهم «مزخرف» بشوم. شاید برای همین است که همیشه تردید دارم، چون میدانم هرگز دانستههایم مطلق نیستند و تابعیاند از هزاران هزاران بردار خُرد و نامرئی و متضاد که مدام با هم در نبردند. میدانم که نمیدانم.
هر بار که میخواهم مطلبی بنویسم، حرفی بزنم یا کاری بکنم، انگار با شبحی نامرئی دستبهیقه میشوم؛ شبحی که هرچه مینویسم خطخطی میکند، جلوی دهانم را میگیرد و دستوپایم را میبندد؛ پنجه میکشد، تف میاندازد و به سر و صورتم میکوبد. شبحی که از جنس خودم است. حتی... خودم است!
ولی مدتهاست از این جنگیدن با خودم خسته شدهام. از این تردید، از این دلشوره و آشوب، از این سایهی نکبتی که روی شانهام نشسته، دست دور گردنم و انداخته و مدام در گوشم اشتباهاتم را تکرار میکند؛ حتی اشتباه آبا و اجدادم را؛ اشتباه آدم را... اشتباه حوایم را
خواه و ناخواه، سیب جذب وجودم شده.
با همهی این اشتباهات یاد گرفتهام همگی جزوی از وجودم هستند. این اشتباهات و تجربههایم هستند که آدمِ امسال و امروز و این ساعت و لحظه را از من ساختهاند. «منِ» امروز زاییده و فرزند همین اشتباهات و تجربههایم؛ هر اشتباه سنبادهای به شیکلهی وجودم کشیده و هر تجربه رُس خامم را پخته.
«من» راهی دراز را تا اینجا آمدهام؛ «من» از نیمهی راه برنخواهم گشت.
برای همین است که میخواهم به صدای سایهای که دست دور گردنم انداخته گوش کنم، سری تکان بدهم و به شماتتهایش لبخند بزنم. میخواهم بداند هرچه اشتباه کردهام، هرکاری کرده و نکردهام، نمیتواند با چماق کردنشان بالای سرم مرا از این مسیر منصرف کند.
تا اینجا با همین تفکر آمدهام، از اینجا به بعدش را هم با همین تفکر «مزخرف ممنوع» پیش خواهم رفت.
اشتباه میکنم؛ یاد میگیرم.
میافتم؛ بلند میشوم.
بال میگیرم...
- ۹۵/۱۱/۰۳