یک روز معمولی
آدم به بزرگ شدن لعنت میفرستد. مثل نفرین میماند که بزرگ شوی و روزمرگی زندگی، فرازونشیبهایش، اتفاقات غیرمنتظرهاش تو را دوره کنند. وقتی به همهچیز امیدواری، مثل آوار روی سرت خراب شوند و تو را، زنده زنده، زیر خروارها فکر و خیال و حدس و گمان و دلآشوب دفن کنند.
فکر میکنی کاش هنوز میشد از بند مهمان و مهمانی و بیماری و جاده و فاصله و هزار کوفت و درد دیگر گریخت و به عدن پناه برد، بر دروازهی مروارید کوفت و نوای کروبیان خوشامدگوی راهت باشند.
فکر میکنی چه میشد اگر هنوز هم همه میتوانستند از قیدوبندها رها باشند، باشند باشند باشند باشند باشند باشند... که نیستند نیستند نیستند نیستند نیستند نیستند نیستند...
و این آرزو که ای کاش و صد کاش خودت میتوانستی همه و همهچیز و همهکس را مثل همیشه داشته باشی، حتی آدمهایی را که زمانی از دستشان دادی و ندیدی و نشناختی و الان فقط نگاهشان میکنی و میبینی خوشاند، میخندند، تو هم با خندههایشان میخندی.
آرزو میکنی ای کاش میشد زمان را کُشت و خورشید سرکش را در آسمان به چهارمیخ کشید تا همیشه «الآن» بماند. کاش میشد چیزی باشد که نیست. حسی باشد که نیست. آدمی باشد که نیست. رغبتی باشد که نیست. زمانی باشد که...
ناله نیست. شکوه نیست. گلایه و غُر زدن و بدعنقی و فلان و بهمان نیست. نیست که نیست.
تا حدی فکری بیمار است که هرازگاهی مهمان سرزده و ناخوانده و نامطبوع پستوی ذهن میشود و با پای ناشور روی اعصابت تانگو میرقصد و فکرت را، ذهنیتت را لگدمال میکند که چرا و چرا و چرا و چرا و چرا و چرا و چرا؟
چرا باید بزرگ بشویم؟ چرا نباید خودمان باشیم؟ چرا نمیشود اینطور نباشیم؟ چرا نمیشود آنطور دیگر باشیم؟ چرا نمیشود رها باشیم؟ چرا نمیشود که بشود؟ چرا...؟
یعنی بهتر نیست آدم در همان اتاق دو در چهار به تبعیدی خودخواسته فرو برود و به گریزی هرازگاهی و بس کوتاه به دنیای نچسب، بسنده کند و رضایت بدهد؟
کاش همان اولین دفعه که فهمیدیم داریم بزرگ میشویم، کنار جاده مانده بودیم و پیاده میآمدیم تا با این سرعت سرسامآور به مقصدی نامعلوم و مبهم نشتابیم. تا بتوانیم پیاده اوقاتمان را طی کنیم، آرامآرام، کنار هم.
گناه هیچکس نیست. زندگی همین است و همین زندگی هدف این خشم فروخورده. زندگیِ ملعونی که تابهاینجا هم به اندازهی کافی به ریش همهمان خندیده و به همهمان... .
از هیچکس ناراحت نیستم جز «خود» که باوجود دانستن همهی اینها، انتظاری غیر از «همه»ی اینها داشت. انتظار داشت همه بتوانند خلاف موج و جریان و زندگی و انگل و باکتری و کوفت و زهرمار حرکت کنند و برقصند و به آسمان بپرند.
انتظاری داشت که کاش نداشت.
- ۹۵/۰۶/۱۲