بر روی زبان سیاه جاده
بوی آسفالت داغ به مشام میرسد. باد سرد از پنجره میوزد. میلرزم. میترسم. جاده میلرزد. رعشه. حرص. عصبانیت. آهنگ کرکنندهی ماشین به پردهی گوش سیخونک میزند. فقط یک حس است، اما هست. واهمه است. بیم و امید است. انتظار. سرگشتگی و ناتوانی از بیان روشن و صریح افکار است. شاید بشود آن را عجز کلامی نامید. عجز از ادای واژگان.
امید به ختم به خیر سفر. هراس از پایانی ناخوشایند. شوق دیدار آنان که مهماند. نگرانی از آن چه در این فاصلهی کوتاه رخ خواهد داد.
خشم و سرخوردگی از دست خود. غضبی معطوف به "خود". "خود" که اینجا نشسته و "روح" که در بیرون این پنجرهی قوسی کوچک پرواز میکند و در تاریکی اوج میگیرد تا با سردی باد، زخمهای خود را کرخت کند.
کلمات که بار دیگر جاری میشوند و میشود بابتش خالق را سپاس گفت.
دو شست رقصان بر تنها روزنهی روشن مستطیلی در این تاریکی پویا. ستارگان عشوهگری که از پس حجاب سیاه آسمان خجول، با لوندی چشمک میزنند و سپس در پس تاج درختی پنهان میشوند. نوری که هراز گاهی به صورت میتابد و محو میشود و میرود.
خستگی و همین.
از دست خودت که نبودی آنچه میخواستی و نشدی آنچه باید میشدی و خستگی از این ضعف کالبد بشری ضعیف. فکر به این که چه بسا خیلیها با غلبه بر این ضعفِ همهگیر چهها که نکردند و حتی چهها که نخواهند کرد.
سپاس از این رقص محدود واژگان.
و این حس که شاید هرگز نامی برایش پیدا نشود. حسی که همزمان هست و نیستِ آدم را به بازی میگیرد. ترکیب همگنی از همان خشم، خستگی، دلهره و دلآشوب، بیم و هراس، شوق و انتظار... جوانهای در این تاریکی، همچون سوسوی همان ستارهی لوند دلکش که در پس نورهای تابناک شب شهر به چشم نمیآمد اما در این ظلمت خوب دلبری میکند و چشم را خیره میکند و نظر را جلب میکند و دل را... و دل را... دل...
میدانم در چند روز آینده حسهایی خواهم داشت بس تلخ و شیرین. میدانم و انتظار میکشم. میدانم که هنوز هیچ نمیدانم و این خود دلیلی است برای گشتن به دنبال جوابی که دل به آن دست یافتهام. دلیلی برای رفع تناقضی که مدتیست گریبانگیر روحی عریان و نگونبختی شده. روحی دوپاره، مجروح، نالان، گناهکار.
چه بسا تاوان دوزخ در این دنیا گریبانگیر آدمی شود... میشود؟
- ۹۵/۰۶/۰۹