جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب
۲۵
ارديبهشت


ضرب، کوبش، زخمه.

می‌خواهم بنویسم و بنویسم و فقط بنویسم.

از روز، از شب، از بودن و نبودن، بنویسم از هرچه هست و نیست.

این کلاویه‌های ملعون را فشار بدهم و با سرانگشتان کبود، بکوبم بر سرشان و با سیاه و سفیدشان، آوایی تلخ بنوازم. با آرشه‌ی استخوان به زه‌های قلبی دریده زخمه بزنم که به هر مضراب قطره‌ای خون از آن تراود.

می‌خواهم از نوشتن بنویسم، از احساس و کرختی، از خشم و خروش و رخوت و گرداب جوشان درون این سینه. می‌خواهم من از آنچه بنویسم که نمی‌دانم چیست. نفرت است یا عشق؟ خستگی است یا پوچی؟ اندوهی است کمرشکن یا نشئه‌ای جان‌گزا؟

غریو است و غرش است و غوغا و غلیانِ قلبی است کمی غمگین، غنوده در آغوش غَیر.

ناگهان این حس خوره‌ای شد و افتاد به ذهنم. ناگهان من شدم «ایمور» و «شیرویه» و تمام آنان که در زندگی راه به جایی نبردند و سرخورده شدند، ناکام شدند، فراموش شدند. قرن‌ها تا به آخرین قطره‌ی یادبودشان، در محبس ایلخانی، در پس برج‌ها و باروها، در تاریکی ابدی در بند شدند.

انگار خارشی داشته باشی و دستانت بسته باشند، انگار جرعه‌جرعه بنوشی و سیرآب نشوی، انگار باران ببارد بر شوره‌زاری که پس از باران هنوز شوره‌زار است و زمین تشنه است و خار هم در آن نروید.

ولوله افتاده به مغزم. می‌خارد. می‌سوزد. می‌شورد. می‌خواهم از کاسه‌ی سر دربیاورمش و با سنگ ‌پایی بیفتم به جانش و تمام افکار چرکینش را بسابم و بروبم.

می‌خواستم کوتاه باشد و کوتاه بماند، ولی حالا که دروازه‌ی این زندان افکار را گشودم، بیا با من، بیا تا نگاهی به اعماق تاریکش بیندازیم. در این تاریکی دستِ واژگانم را بچسب تا در ظلمتش گم نشوی.

بیا و بچرخ و ببین چه افکاری را در هر قفس به زنجیر کشیده‌ام و آب و خوراکی ناچیز می‌دهمشان، سالی‌ یک بار هواخوری می‌برمشان. تک‌تکشان خودم هستم و خودم هستند و من هم زندانی‌ام و هم زندان‌بان، هم مجرم و هم قاضی. قاضی‌القضات این محکمه‌ی بیداد منی هستم که به این مسند، خود را به قضاوت نشسته‌ام.

 بیا با من و از تاریکی این ذهن خوف نکن. بیا و گوشه‌وکنارش را، کنج‌های پلشتش را بنگر و ببین. صدای قل‌وزنجیرها را، ناله‌ی زندانیان را بشنو. شیون و مویه‌هایی را بشنو که آوای هرروزه‌ی این ذهن و تنها صدای این خلوتخانه‌اند.

بیا پایین‌تر برویم، پله‌پله افکار را پشت سر بگذاریم و جانوران موذی را، تا به سیاهچالی برسیم که «او» در آن زندانی است. «او» سال‌هاست در تاریکی مانده و رنگ خورشید را ندیده و هوای تازه نبوییده و آب شیرین ننوشیده. نانش زجر است و آبش اشک. «او» تا ابد مهمان این ژرف‌ترین سیاهچال ذهن است.

ده‌ها سال است و بیست‌ها سال است که گذشته و هنوز سی‌ها سال مانده تا این حبس به سر آید و شاید هم هرگز این زندانی زنده از این زندان درنیاید و دیگر هرگز بر سبزه‌های دشت نرقصد و در رود شنا نکند و از کوه نرود بالا و ندود و نبوید و عشق نورزد و زنده... زنده...

این زندیق هرگز زنده بیرون نخواهد آمد.

  • آرائیل
۲۸
فروردين

لعنت به تو، من در نفرت از خود می‌سوزم. از تمام اشتباهاتم بیزارم من و از خودم. متنفرم از خودم و نه از هیچ بنی‌بشر دیگری. لعنت به تو که مرا به این ورطه کشاندی و از بهشت راندی و به دوزخ انداختی.

ملعون کدامین ایزد و کدامین زمین و کدامین گیتی بودی که اینچنین آفت نفرت به بستر دل کاشتی و این خشم را درو کردی؟ لعنتی تو کیستی که نیستی و این جای خالی هست و این خلأ چون مغاکی ژرفناک، بی‌پایان و مخوف در این سینه دهان گشوده برای بلعیدن تو؟ 

لعنتی می‌سوزم من در این کویر برهوتی که روزی عدنی بود برین و روزی در آن باغستان‌ها بود و حالا شوره‌زاری است که مغیلان نفرت در آن به گل نشسته است و ماهی تشنه‌ای است که بر بستر این خشکیده‌رود افتاده است و له‌له می‌زند برای جرعه‌ای، نه، نه، تو بگو فقط قطره‌ای از آن دریای محبت.

لعنت به تو و نفرین بر تو و شرم بر تو باد که آدم به این خاک سقوط کرد و به این روز افتاد که به زیر خورشید تابان بیارامد و آسوده نگیرد و دلش جای دیگری باشد و خودش نباشد و لعنت‌ و لعنت‌ها به این نفرین‌ها و به این خشمی که زیر این پوست قل‌قل می‌جوشد و گوشت را ذوب می‌کند.

لعنتی چه کردی که اندیشه‌ی مرگ بر سر این میرا سنگینی کرد و لاشخورِ سایه‌اش، در انتظار مُرداری تازه، دور سرم چرخ زد؟ کفتارهای این فکر سیاه در هر پس‌کوچه و خیابان، در کنجی تاریک و پیش چشم همگان، انتظار می‌کشند تا از پا بیفتم و عاقبت دلی از عزا دربیاورند.

لعنت به آن امیدی که تو کاشتی و لعنتی به آن امیدی که من خریدم.

لعنت به تویی که خودمی.

  • آرائیل
۲۶
فروردين
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرائیل
۲۲
فروردين

می‌توانستم تو را...

می‌توانستم تو را داشته باشم.

می‌توانستم تو را کم، اما همیشه داشته باشم.

می‌توانستم تو را در سوز سرماها، در تنهایی شب‌ها داشته باشم.

می‌توانستم تو را سهیم بشوم با تن‌ها، می‌توانستم تو را بسپرم به دریاها.

می‌توانستم تو را در جزیره‌ی دورافتاده‌ای معتدل در کرانه‌ی دریای خاطره‌ها داشته باشم.

 

می‌شد...

می‌شد تا ابد کم بود.

می‌شد در همان ابتدای خیابان ماند.

می‌شد پله‌ها را باز هم پابه‌پای هم تا آسمان دوید.

می‌شد از آن دوراهی دور شد که تو به چپ رفتی و من به راست.

می‌شد هرگز زیر باران به کوچه‌ی چهارم نرفت و از کوچه‌ی ششم بیرون نیامد.

 

تو می‌توانستی؛

کم باشی اما همیشگی،                         آفتاب باشی و بر همه بتابی.

باران باشی و بر زمین بباری،                  باد باشی و میان نیزارها بوزی.

 

من می‌توانستم؛

دره‌ای پست باشم یا برکه‌ای راکد،            گدای محبت باشم یا دروغگویی خاموش،

می‌توانستم من نباشم خود،                     می‌توانستم کمتر از هیچ باشم.

 

می‌توانستی تو خوش‌آوای فریبارخسار سازی باشی، سه‌تاری یا عودی،

رقصان و شیوا در دستان خنیاگری تنها یا شبگرد دوره‌گردی،

خفته در آغوش آواره‌ای بی‌کس یا مجنونی الکن،

می‌توانستی تو تنها زبان عشق باشی.

می‌توانستی تو خود باشی.

می‌توانستی...

 

تو می‌توانستی کم، اما همیشگی باشی.

می‌توانستی چون برفی گذرا نباری بر زمین،

که با اولین پرتو آفتاب، پا پس بکشی،

و آب بشوی، و نیست بشوی.

 

می‌توانستی باشی اما مال من نباشی.

می‌توانستی گرما ببخشی اما نه‌فقط مرا؛

و ببوسی اما نه‌فقط لب‌های تشنه‌ی عشق مرا؛

و می‌توانستی تو معشوقی سنگی باشی

بر پاسنگی در میانه‌ی میدان اصلی شهر،

که مجسمه‌سازی با دستان خسته تراشید‌ه‌اش،

که عشاق به دورت حلقه زده،

و می‌پرستند تو معبود سنگی را؛

و من... من نیز یکی باشم از بی‌شماران.

 

می‌توانستم تو را من کم، اما همیشه...

که ندارمت.

  • آرائیل
۲۲
فروردين

 

 

 

«در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌خراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد...» و برای رهایی از چنگالش بایستی آنچنان با خود دوره‌اش کنی که از هر معنایی تهی شود. چونان شعری و نغمه‌ای در چرخه‌ی تکرار دائمی‌اش بیافکنی، با آن روز را به شب برسانی و شب را به صبح، تا که دیگر از آن شعر هیچ واژه نشنوی و از آن نغمه هیچ حس نگیری.

صفحه‌ی خاطرات آوای او را بایستی بی‌شمار دفعه در گرامافون ذهن بچرخانی، تا که سوزن تک‌تک شیارها را تا مرز صاف‌شدگی بخراشد و آخر فقط صدایی گنگ و نامفهوم از حلق شیپور اسرافیل بیاید بیرون. بایستی چنان بی‌وقفه و بی‌رحمانه به آواز احزان گوش سپرد که اندوه چکه‌چکه چون عرقی گناه‌آلود از مجراهای تن تراود.

این جعبه‌ی موسیقی را بایستی پیوسته کوک کرد و رقاصه‌ی گردانش را به رقص گرفت. بایستی چنان بی‌رحمانه کوکش کرد که چرخ‌دهنده‌های آن را دیگر کششی نباشد؛ بایستی چنان صدای آن را بیرون کشید که دیگر آوایی از آن برنیاید و رقصانکش خاموش، روی یک پا در هوا بماند.

صدایی هست که بایستی دوره‌اش کرد و شب به شب، پیش از خفتن بر آستان روح دوباره به آن گوش جان سپرد، تا که عاقبت نفرت از تک‌تک زیر و بم‌هایش در جان بخزد و دیگر جز صوتی ناموزون و آوایی گنگ، هیچ از آن نفهمی. آن نفرت را هم باید چنان به تیغ تکرار سپرد تا خارهایش ساییده و صاف گردد و از آن هیچ نماند جز تیغه‌ای که نمی‌برد.

بایستی چنان به آن خورشید تابان حقیقت خیره شوی و پرتو درخشان نورش را به جان بخری تا که کور شوی و همه‌جا سیاه شود و تاریکی دنیا را باور کنی، چه که عالم به نور ظاهری روشن شده و در پس این پرده‌ی نور، جهانی بس تاریک‌تر، بس نحس‌تر نهفته‌ است.

شرح این رنج و محنت را بایستی کتابی نوشت و آن را دوباره و دوباره و دوباره، خواند و خواند و خواند و واژگان که در جان ریشه دواندند، آتش فراموشی به باغ کلمات انداخت و آن کتاب را، آن طالع نحس را، به کام دوزخ افکند.

برای رهایی از چنگال این دردهاست که بایست خودِ درد را افیون ساخت و با آتش به جنگ آتش رفت. بایست درد را با دردی بس شگرف‌تر شست و رُفت.

غم و اندوه دردی است که بایستی تکرار گردد.

اشک درمان نیست؛ زخم را بایستی با خون شست.

  • آرائیل
۰۲
فروردين
 

 

می‌کشمتان، تک‌تکتان را، بی‌رحمانه به مسلخ می‌کشانمتان و به درگاه ایزد خونخوار نشسته بر سریر، دست‌ و پا بسته، چشم‌هاتان از کاسه درآورده، تشنه‌لبان در محراب ذبح می‌کنم تک‌تک شمایان را و مثله می‌کنم اجسادتان را و به صلابه می‌کشم لاشه‌هایتان را؛ جنازه‌ی تو یکی را اما برمی‌دارم، دستت را می‌گیرم و با نعشت قدم می‌زنم.

در شهر دوره می‌چرخانمت و تو فرشته‌ی بی‌بال‌وپرِ بی‌جانِ جانیِ عریانِ بی‌عار را بی‌هدف می‌دوانمت، از خون لخته در مُشتانم جرعه‌جرعه مِی‌ ناب می‌نوشانمت و مست در گورستان می‌رقصانمت و بر زانو می‌نشانمت، طعم سوزناک بوسه‌ی دوزخ را می‌چشانمت و گناه را عریان می‌نمایانمت. می بنوش و خون بنوش و تا خط جور بنوش. دُردی سر کِش، مست شو، نیست شو.

سینه‌ی جنازه‌ی تو معبد ابلیس است، مار جای موهایت روییده‌ است، مَلِکُ‌المَکر طمعکار دوزخ خود ز تو کام ستانده است و ز تو فقط این جنازه مانده است. ز آن همه طراوت حال این لاشه‌ی پژمرده و بی‌روح برای من مانده است.

در کوی و برزن، دنبال خود می‌کشانم تو را به هرجا که باید می‌آمدی و نیامدی و نخواهی هم آمد. تو اینجاها نیامدی، آخر جنا‌زه‌ات آمد. قول دادی، این نعش سردت بی‌اختیار آمد.

لشکر اسبانِ نریانِ نسیان بر لاشه‌ی مالین تو سُم‌کوبان تاخت و آمد. عفریته‌ی کریه‌المنظرِ بخت صفیرکشان و سر گور تو پاکوبان رقصید و آمد. اهریمن مخوف قصه‌ها ز چاه بی‌انتهای گلوی نعش نحس تو پنجه‌کشان بالا خزید و آمد.

گویند کسان عشق ماحصل عادت‌هاست. آدم همین هوس‌هاست و شهوت‌هاست و دروغ‌هاست. گویند عادت عشق زاید و آخرش دروغ روید. گویند و گویند و از عشق، فرزند عادت گویند و از مهری که آخرالامر چون شب از راه رسد، در بستر خونین با لاشه‌ی متعفن دروغ همبستر شود.

من گویم تو بیا دروغ بگو، جنازه‌ات را بردار و بیا و تو فقط دروغ شیرین بگو، دوباره دروغ دروغ‌ها دروغ‌های زیبا و فریبایت را در گوش این صاحب‌مُرده‌ی ملعون به فریاد بگو. کر کن این گوش که حقیقت را نتوانست شنیدن و دیدن و لمسیدن و چشیدن و بوییدن و پذیرفتن. تو بیا فقط با آن زبان لال خویش در این آغوش دروغ بگو و کتمان کن حقیقت را و بالا بر دیوار حاشا را.

بیا، تو بیا، ای جسد سرد بیا به دروغ بگو تو مرا عاشقی که دروغ‌هایت گوش‌نواز است. بیا جنازه‌ی سرد خود را به خشونت عقیم عشقم بسپر تا به کالبدت چنگ اندازم و شیار به شیار کمر عریان تو را شخم بزنم و موسم بهاران که رسد، لابه‌لای امعاواحشایت، میان بندبند ستون فقراتت، بذر فراموشی بکارم تا سرمستی درو کنم. بیا ای جسد تو مزرعه‌ی لم‌یزرع من که در تو جز نفرت نروید.

دست سردِ جنازه‌ی تو در دستم، انگشتان بی‌جان تو در دستانم، من محو سرمای جسد و مبهوت عشقی مُرده‌ام که روزی کولی‌وار در کوی و برزن می‌رقصید و به زیر باران می‌رقصید و گریان می‌رقصید و در قلمرو آغوش می‌رقصید. حالا اما تو مُرده‌ی این دیار، گرما را ز وجود بی‌رمق فُتوری می‌مکی که سوز زمهریر در عمق جانِ ناجانش رخنه کرده و دیگر تا خزان او را فاصله‌ای نمانده است.

اینک به این واپسین فصل ببایدمان به قبرستانِ باغستان‌ها قدم زدن، ببایدم سر مه‌بانوی خیال را روی گور بر آغوش فشردن، بباید جسدت را به گرمای کوره‌های مُرده‌سوزی سپردن، بباید خاکستر سوخته‌ات را به باد سوزان افکندن و بباید تپش قلب را در درگاه عزرائیل لالایی‌ات ساختن. انتها را ببایدمان در آغوش هم تا به ابد خفتن و آسوده مُردن و مُرده ماندن.

تا به کِی «دوستت دارم»ها را در گوش کر تو گفتن و نوازش‌های عاشقانه‌ام را بر تن لمس تو نواختن؟ آخر تا به کی بوسه‌ها صحرا، آغوش‌ها زمستان، دوستت‌دارم‌ها سراب، تن تو تنها؟ چقدر یک‌سویه جرعه‌جرعه از خون خود به تو شراب نوشانم تا تو سرمست سِکر شیره‌ی جانم، به رخسار گلگونم چنگ زنی؟ خون، خون طلبد و من تشنه‌ی قطره‌ای خونم، تشنه‌ی آن جام بلورم. در این تابوت خون‌آشام درونم در خواب هزارساله‌ای خفته، هیولایی در پس این مهر نفته، اصلاً می‌دانید این جسد چه حرف‌ها که نگفته؟

برای صعود از این پله‌های دوزخ تو را هم‌آورد می‌طلبم... نه! نه تو ای جنازه‌ی دلبندم، همراه! جنازه‌ات را بردار و بیا همراهم باش. بیا، بیا که قول دادی پابه‌پایم از پله‌ها بدوی بالا و کم نیاوری و عقب نمانی و تا اوج بیایی...

... بیا بیا تو دنبالم بیا تا این پله‌ها را تندتند و سریع و قدم‌‌به‌قدمْ با گام‌های بلندْ چست‌وچالاکْ به بالا بپیماییم تا نفس‌نفسْ بزنیم و تو بریده‌بریدهْ برای هوا له‌له بزن هوا هوا به سینه به داخلِ جنازه‌ات و حالا بالا بالا و لاشه‌ای تو و بیا که مجالی نمانده و بیا همچنان به‌سوی آن آسمانْ و دست به سوی خورشید و ماه و ستارگان و بیا تو بیا که وقت نداریم بیا و قدم تاپْ قدم تاپْ نفسْ نفسْ هوا تنگیِ نفسْ سوزشِ سینهْ خس‌خسِ گلویی خشکیده و زبانی تکیده و تندترْ بی‌وقفه تو بخوان سریع‌تر بخوان بخوان لعنتی و بدو و له‌له بزنیم و بدویم و بدویم و برویم بالا و بیا بیا تو فقط به دنبالم بیا...

تنهایم.

جنازه‌ات بر کدامین

                        پله‌ی دوزخ،

                                        ایستاده،

                                                    جامانده‌؟

 

  • آرائیل
۲۸
اسفند

... سال‌هاست سال‌ها دارند رنگ‌ و لعاب می‌بازند و هر سال، صد رحمت به پارسال که امسال را...

مدت‌هاست دیگر هیچ‌چیز به آن شدت کودکی‌ها و نوجوانی‌ها و حتی عنفوان جوانی خوشحالم نمی‌کند، تو انگار باورم شده همه‌چیز دائم‌التغییر است و هیچ‌چیز ماندگار نیست، آن هم نه تغییر مثبت و ناماندگاری تا جایی روشن باز شود. عزیزانت می‌آیند و می‌روند؛ یادگاری‌های محبوبت از بین می‌روند؛ هیچ برای تو نخواهد ماند جز خودت و حتی روزی می‌رسد که خودت را هم لابه‌لای روزمُردگی‌ها گم خواهی کرد.

لابه‌لای این روزهای تکراری و گَرده‌خورده گم می‌شوی و تو هم می‌شوی مثل میلیاردها آدم دیگر، یکی دیگر از رمه‌ی بی‌پایان بره‌های سربه‌زیر و رو به مسلخ، سرگشته‌ای دیگر در این هزارتوی سالیان، پی لقمه‌ای نان، گریزان از دیگران، فراری از روزگاران. تویی که گم شده‌ای.

سالی دیگر رسیده و می‌آیم و می‌نشینم و تک‌تک سال‌هایم را، آرزوهایم را، خیالات واهی‌ام را، کودکی‌ها و خامی‌هایم را، همه را دوره می‌کنم. چه آرزوهایی که باطل شدند. چه آدم‌هایی که نماندند یا کنارشان گذاشتم یا کنارم گذاشتند. چه خیالاتی که دود شدند رفتند هوا و هیچ نماند از آن‌ها. همه را هنوز و هنوز و تا ابد چون زخمی بر تن خاطراتم دارم.

من گمشده‌ام و می‌دانم تا چه حد کورم که حتی پیش پای خود را نمی‌بینم و نور را نمی‌بینم و خورشید را و ماه و ستارگان را نمی‌بینم و او را نمی‌بینم و در مقابل آیینه که می‌ایستم، حتی خود را... خودم را هم... نمی‌بینم که نمی‌بینم.

سال‌هاست که سال‌ها دارند شوق می‌بازند و هر سال در این پیکار بی‌امان، دو «من» با هم گلاویز می‌شوند و هر یک می‌خواهد دیگری را از گود به در کند. یک «من» می‌خواهد زنده بماند، برای ماندن می‌جنگد و می‌خواهد آرزوهایش را پی بگیرد. «من» دیگر از جان گذشته، برای مرگ مبارزه می‌کند و چون دیگری را از گود بیرون کند، خودش هم می‌رود و از این هم گم‌تر می‌شود.

بی‌کرانِ پیش رو بس محدود، امیدهای آینده بس واهی، همان آینده هم بس خوفناک. روزگاران و سالیان با خود هیچ نداشته‌اند و جز کدورت، هیچ ارمغان نیاورده‌اند و جز خزان، هیچ تحفه ارزانی نکرده‌اند.

«من» مانده‌ام و در مقابلم ۳۶۵ سپاهی درنده و تازه‌نفس، همه تا بُن دندان مسلح به تیزنیزه‌هایی مدهون به زهر خاطرات، دندان تیز کرده‌اند برای گوشت طعمه‌ای بی‌رمق که چیزی نمانده با دست خویش خود را در محراب تقدیمشان کند. ۳۶۵ سرباز در ۵۲ صف، مطلعی مهیب آراسته و مقطع خون‌خوارش، تیغ آبدیده می‌کند.

سال‌هاست که سال نو...

نیست.

  • آرائیل
۲۷
اسفند
نادوستت دارم.

نادوره می‌کنم تک‌تک نالحظاتِ نامستی‌هایمان را تا بسپرمشان به ناحافظه‌ای ناموجود و نارَنگ زنم بر نابوم ناخیالی نابود که نانقش تو بر آن نامنقوش است.

 تو را ناعاشقم.

ناپیوسته تویی در نایادم. تو در این دل ناهستی و بگذار نابوسه ستانم ز تو و در ناآغوشی فشارمت تا که ناجاودان شوی و به ناخواب افتی.

ناخواهمت.

تو بر این ناقلب ناماندگاری چونان که الان در کنارم ناهستی. تو نامعبودی نافسانه‌ای بودی و خیالی ناشیرین در نادلی عاشق.

تو در این ناذهن ناخاطره‌ای.

می‌ناشناسمت.
  • آرائیل
۲۴
اسفند

گاه در زندگی می‌اندیشم که: «آیا واقعاً زنده‌ایم؟ یا که مرده‌ایم و هنوز پی نبرده‌ایم؟» مثل همان پیرمردی که آلزایمر داشت و خانواده‌اش هیاهوی به پا کرده بودند، اما حال پیرمرد خوب بود، فقط یادش رفته بود بیدار بشود.

گاهی دقیقاً همین حس را دارم: مُرده‌ام؟ در رؤیایم؟ در جهانی‌ام برساخته‌ی آشفته‌ترین و تهوع‌آورترین افکارم؟ آدمیان پیرامونم بخشی از حقیقت‌اند یا که مخلوقات ناقص‌الخلقه‌ی ذهنی هذیان‌آلود؟ اگر آری، در ذهن کیست که من می‌زی‌ام؟

ولی بعد لحظه‌ای خردترین و ناچیزترین‌ها را، رخدادهایی را می‌بینم که آرزو می‌کنم کاش تمام این توهم واقعیت باشد. آرزو می‌کنم کاش زنده باشم و تا ابد زندگی کنم. می‌دانید، جاودانگی کهن‌آرزوی بشر است. می‌خواهیمش، آرزو داریمش، برای آن یکدیگر را می‌کشیم و افسانه می‌سازیم. جاودانگان تلألو امیال مایند. چشمه‌ی جاودانگی و جام مقدس، نمادهایند. اما برای چه؟ برای زندگی کردن؟ جاودان ماندن؟ ولی محض رضای ایزدان، چرا امروز خود با فکر فرداها زهرآگین می‌کنیم؟ مگر نه آن که در همین آن زنده‌ایم؟ چرا زیاده‌ خواهیم؟ چرا هرگز به داشته‌هایمان قناعت نداریم؟ چندین و چند سال ببایدمان؟ چندین و چند سال گذرانده‌ایم؟ چندین و چند سال مانده‌اند؟

موجوداتی بس عجیب‌الخلایقیم؛ عجیبیم، غریبیم و رقت‌انگیزیم. استعداد بی‌پایانی داریم برای عشق ورزیدن، نیکی کردن، مهر پراکندن، زمین را مکانی بهتر ساختن و بعد... عشق را با امیال خودخواهانه و خودپرستی خویش جایگزین می‌کنیم. جایش را با طمع، شهوت، ولع، کاهلی، خشم، حسد و غرور جایگزین می‌کنیم... و امان از غرور، امان از غرور.

ثانیه‌ای بیشتر مهر بورزیم و از خود بگذریم.

  • آرائیل
۲۱
اسفند

دوشنبه ۲۱ اسفند / ۱۲ مارس ۲۰۱۸

ساعت ۶ صبح از راه رسیدم و اتفاق ناگوار پشت رویدادی ناگوار. آخر آن پیراهن چهارخانه‌ی قرمز دلبرکم؟! چرا؟! اوف بر تو ای روزگار جافی! آن تیشرت قرمز نازنینم را که نگو! آخر به کدامین گناه؟

از لوده‌بازی که بگذریم، موریانه‌های تردید آهسته و بی‌صدا به ریشه‌های خیال آدمی نفوذ می‌کنند و به خود که می‌آیی، از تمام تصمیماتت منصرف شده‌ای و پی برنامه‌ای تازه‌ای. می‌خواهی بگردی و راه دیگری در این هزارتو بیابی.

دیشب بعد از مدت‌ها کتابی خواندم که به جانم نشست. Looking for Alaska؛ در جست‌وجوی آلاسکا، نوشته‌ی جان گرین. داستانش، شخصیت‌هایش، وای از شخصیت‌هایش! وای که چه ملموس بودند تک‌تکشان. از آن داستان‌هایی بود که شاید می‌شد طولانی‌تر و تأثیرگذارتر باشد، ولی شاید هم همین ایجاز داستان بود که این اثر را داشت.

درهرحال، شخصیت‌ها و احساساتشان را با بندبند وجودم حس کردم و قلبم تپیدن گرفت. با وقایع بسیار حس نزدیکی می‌کردم و بی‌نهایت آشنا بودند و هرچند عجیب، تعمیم‌پذیر به رخدادهای این مدت! گاهی انگار کتابی می‌خوانی و پژواک زندگی خودت را در آن می‌بینی. عجیب است، عجیب.

 

و

۱. اسم سرخ‌پوستی‌ام باید می‌شد‌ «بیکار نشسته پشت دخل کتابفروشی»؛

۲. از محاسن نشستن پشت دخل، وقت آزاد برای نوشتن است و ناخونک‌زدن به کتاب‌های «نادر ابراهیمی»؛

۳. سوگوار پیراهن چهارخانه و تیشرت قرمز هستم؛

۴. ترجمه ترجمه ترجمه!

۵. تو هم مُرده‌ای...


پ.ن

طنین گریه‌ی مادر، بوی جوی مولیانی می‌خواند که هر سربه‌هوای دوره‌گردی را امیر نصر سامانی کند و پابرهنه به بخارا کشاند.

  • آرائیل