ضرب، کوبش، زخمه.
میخواهم بنویسم و بنویسم و فقط بنویسم.
از روز، از شب، از بودن و نبودن، بنویسم از هرچه هست و نیست.
این کلاویههای ملعون را فشار بدهم و با سرانگشتان کبود، بکوبم بر سرشان و با سیاه و سفیدشان، آوایی تلخ بنوازم. با آرشهی استخوان به زههای قلبی دریده زخمه بزنم که به هر مضراب قطرهای خون از آن تراود.
میخواهم از نوشتن بنویسم، از احساس و کرختی، از خشم و خروش و رخوت و گرداب جوشان درون این سینه. میخواهم من از آنچه بنویسم که نمیدانم چیست. نفرت است یا عشق؟ خستگی است یا پوچی؟ اندوهی است کمرشکن یا نشئهای جانگزا؟
غریو است و غرش است و غوغا و غلیانِ قلبی است کمی غمگین، غنوده در آغوش غَیر.
ناگهان این حس خورهای شد و افتاد به ذهنم. ناگهان من شدم «ایمور» و «شیرویه» و تمام آنان که در زندگی راه به جایی نبردند و سرخورده شدند، ناکام شدند، فراموش شدند. قرنها تا به آخرین قطرهی یادبودشان، در محبس ایلخانی، در پس برجها و باروها، در تاریکی ابدی در بند شدند.
انگار خارشی داشته باشی و دستانت بسته باشند، انگار جرعهجرعه بنوشی و سیرآب نشوی، انگار باران ببارد بر شورهزاری که پس از باران هنوز شورهزار است و زمین تشنه است و خار هم در آن نروید.
ولوله افتاده به مغزم. میخارد. میسوزد. میشورد. میخواهم از کاسهی سر دربیاورمش و با سنگ پایی بیفتم به جانش و تمام افکار چرکینش را بسابم و بروبم.
میخواستم کوتاه باشد و کوتاه بماند، ولی حالا که دروازهی این زندان افکار را گشودم، بیا با من، بیا تا نگاهی به اعماق تاریکش بیندازیم. در این تاریکی دستِ واژگانم را بچسب تا در ظلمتش گم نشوی.
بیا و بچرخ و ببین چه افکاری را در هر قفس به زنجیر کشیدهام و آب و خوراکی ناچیز میدهمشان، سالی یک بار هواخوری میبرمشان. تکتکشان خودم هستم و خودم هستند و من هم زندانیام و هم زندانبان، هم مجرم و هم قاضی. قاضیالقضات این محکمهی بیداد منی هستم که به این مسند، خود را به قضاوت نشستهام.
بیا با من و از تاریکی این ذهن خوف نکن. بیا و گوشهوکنارش را، کنجهای پلشتش را بنگر و ببین. صدای قلوزنجیرها را، نالهی زندانیان را بشنو. شیون و مویههایی را بشنو که آوای هرروزهی این ذهن و تنها صدای این خلوتخانهاند.
بیا پایینتر برویم، پلهپله افکار را پشت سر بگذاریم و جانوران موذی را، تا به سیاهچالی برسیم که «او» در آن زندانی است. «او» سالهاست در تاریکی مانده و رنگ خورشید را ندیده و هوای تازه نبوییده و آب شیرین ننوشیده. نانش زجر است و آبش اشک. «او» تا ابد مهمان این ژرفترین سیاهچال ذهن است.
دهها سال است و بیستها سال است که گذشته و هنوز سیها سال مانده تا این حبس به سر آید و شاید هم هرگز این زندانی زنده از این زندان درنیاید و دیگر هرگز بر سبزههای دشت نرقصد و در رود شنا نکند و از کوه نرود بالا و ندود و نبوید و عشق نورزد و زنده... زنده...
این زندیق هرگز زنده بیرون نخواهد آمد.