زندهایم؟
گاه در زندگی میاندیشم که: «آیا واقعاً زندهایم؟ یا که مردهایم و هنوز پی نبردهایم؟» مثل همان پیرمردی که آلزایمر داشت و خانوادهاش هیاهوی به پا کرده بودند، اما حال پیرمرد خوب بود، فقط یادش رفته بود بیدار بشود.
گاهی دقیقاً همین حس را دارم: مُردهام؟ در رؤیایم؟ در جهانیام برساختهی آشفتهترین و تهوعآورترین افکارم؟ آدمیان پیرامونم بخشی از حقیقتاند یا که مخلوقات ناقصالخلقهی ذهنی هذیانآلود؟ اگر آری، در ذهن کیست که من میزیام؟
ولی بعد لحظهای خردترین و ناچیزترینها را، رخدادهایی را میبینم که آرزو میکنم کاش تمام این توهم واقعیت باشد. آرزو میکنم کاش زنده باشم و تا ابد زندگی کنم. میدانید، جاودانگی کهنآرزوی بشر است. میخواهیمش، آرزو داریمش، برای آن یکدیگر را میکشیم و افسانه میسازیم. جاودانگان تلألو امیال مایند. چشمهی جاودانگی و جام مقدس، نمادهایند. اما برای چه؟ برای زندگی کردن؟ جاودان ماندن؟ ولی محض رضای ایزدان، چرا امروز خود با فکر فرداها زهرآگین میکنیم؟ مگر نه آن که در همین آن زندهایم؟ چرا زیاده خواهیم؟ چرا هرگز به داشتههایمان قناعت نداریم؟ چندین و چند سال ببایدمان؟ چندین و چند سال گذراندهایم؟ چندین و چند سال ماندهاند؟
موجوداتی بس عجیبالخلایقیم؛ عجیبیم، غریبیم و رقتانگیزیم. استعداد بیپایانی داریم برای عشق ورزیدن، نیکی کردن، مهر پراکندن، زمین را مکانی بهتر ساختن و بعد... عشق را با امیال خودخواهانه و خودپرستی خویش جایگزین میکنیم. جایش را با طمع، شهوت، ولع، کاهلی، خشم، حسد و غرور جایگزین میکنیم... و امان از غرور، امان از غرور.
ثانیهای بیشتر مهر بورزیم و از خود بگذریم.
- ۹۶/۱۲/۲۴