جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

نوری روییده بر افرازم

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۰۰ ق.ظ

 

به این سیاهی، دراز کشیده‌ام جایی در نزدیکی‌ات و این خودم نیستم.

در این مستی، منم شناور نیستی؛ نه دستی حس می‌کنم و نه سری؛ نه در هیج‌کجا آغاز می‌شوم و نه در هیچ‌کجا پایان می‌یابم. این تن جایی در این عالم دراز کشیده و در محاصره است، این ذهن اما تا به ناکجاْ پوچیِ فضا منبسط شده، هیچش بندر نیست.

در این ورطه‌ام و نیستم و دارم در یک آن این ابدیت را دوره می‌کنم که از ابتدایش تا به اکنون همه توی این سیاهی روی دور تکرار است. در این ظلمت، از حضوری آگاهم که دور است، دور است و بعید، اما آشنا، گویی که جایی در ابتدای ازل رشته‌ای بوده که هنوز نگسسته.

این جسم مست است و منگ افتاده و هیچ رمقش نیست، هیچ هوشش نیست و حواسش نیست؛ این جسم بی‌خود از خود در میانتان است. همهمه‌ای از هر سو هست و همزمان در این سر سکوت است و هیچ، هیاهوی پوچی غوغا می‌کند. این ذهن اما محبوسِ ابد است، سیاه است، تار است و تاریک، این ذهن به زیر بار گران هستی است.

چشمانی هستند که جز سیاهی نمی‌بینند و شب پر کرده گستره‌ی دیدشان را، چشمانی هستند که بسیار دیده‌اند و هنوز بسیار ندیده‌اند، چشمانی هستند که سال‌هاست نور ندیده‌اند.

طوفانی در این جمجمه می‌خروشد و مشت می‌کوبد به دیواره‌ها، می‌خواهد بشکافد و بتازد و بروبد و بشورد. چشم بربسته کشتی‌ام در این دریای طوفانی و در بند امواجم و هر لحظه موجی از درون به من می‌کوبد. این دریای نیستی سیاه است و کشتیِ بی‌لنگر بازیچه‌ی ورطه‌ای ابدی، نیستش نور و پناهی.

از ازلِ این نیستی تا به کرانه‌ی ابدش اما ناگاه قطره‌ی نوری می‌درخشد و نوایی به نام من می‌تابد بر این سیاهی، می‌تازد و می‌تاراندش. کشتی سر ساییده بر ساحلی نرم به خشکی می‌نشیند و وزش نوازشی ملایم است بر گونه‌ای برافروخته و گرگرفته.

در این سیاهی، به این پوچی، تویی نوری که ناگاه می‌رویی و طلوع می‌کنی بر افرازم و قرص قمر چهره‌ات شب را روشن می‌کند. تویی که گیسوی تو ریسمانی الهی، از عرش می‌ریزد پایین و منم، من، آرمیده به زیر نور نگاهت، منم، منی که در این سیاهی ابدی نوری بر او تابیده. منم در سقوط و گیسوی توست تنها ریسمانم.

دستم لنگر، از ژرفای نیستی می‌آید بالا تا بند بشود به تنها لنگرگاه هستی؛ دستی که بی‌اراده آمده بالا و می‌رود لای گیسویت، دستی که دراز شده سویت و رفته لای مویت، دستی خسته بند به نورت که خورشید را می‌کشد پایین.

لبی که بر لب خورشید می‌نشیند و نوری که می‌روید، نیستی و سیاهی مستی که یک آن می‌گریزد و منی که می‌نگرم به تویی بر افرازم، لبی که می‌شود نای خاموشِ گنگی و هزار حرف ناگفته در دهانت می‌گذارد.

به این سیاهی، تویی نوری روییده بر افرازم.

 

  • آرائیل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی