۲۹
آبان
تصمیم نداشتم بروم ولی حالا توی فکرم است که در اولین فرصت چنگ بیاندازم به راهی و هرطور که شده بزنم بیرون. شاید از آن تصمیمهایی باشد که وقتی حالت خوش نیست میگیری و بعد که کمی آرامتر شدی نظرت عوض میشود و ترجیح میدهی یک کنج بنشینی تا دفعهی بعد، ولی این دفعه فکرش جدی افتاده توی سرم.
همینطوری هم به خودی خود از زندگی بیزارم و این جبر فقط بیزارترم میکند. از این وجود و از این موقعیت و از این شرایط حالم به هم میخورد. اینطوری که زندهای و روز را به شب و شب را به روز میرسانی و میافتی توی دور باطلی که نمیتوانی از آن فرار کنی و هر کاری هم بکنی، باز توی چنگالی نحس گرفتاری.