جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب
۱۴
اسفند
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرائیل
۱۱
اسفند

غروب غم‌انگیز است؛ جمعه غم‌انگیز است؛ تنهایی غم‌انگیز است؛ و غروب جمعه‌ای تنها، دوچندان غم‌انگیز اندر غم‌انگیز.

انگار آسمانی بر شانه‌هایم سنگینی می‌کند و این بار سهمگین کمرم را به مرز شکستگی کشانده است. انگار در سینه‌ای سوت‌وکور، دستی بی‌رحم انگشتان یخین خود را به دور قلبی بی‌رمق بسته و هر آن چیزی نمانده با فشاری قلب را چون میوه‌ای رسیده له کند.

در این خیابان بی‌انتها، به سنگفرش‌های پیاده‌رو خیره می‌شوم و خود را ایستاده بر لبه‌ی پرتگاهی می‌بینم. با هر گام می‌خواهم به دهان این مغاک سقوط کنم اما دریغا که پرتگاه انگاره‌ای بیش نیست و تمام قدم‌هایم از روی آن می‌گذرند.

گویی در این دنیای دراندشت تویی که در میان سپاه ارواح قدم می‌زنی و برای هیچ‌کدامشان پشیزی ارزش نداری. گویی تمام فریادهایت را تندبادی خاموش از حلق می‌رباید و حتی شنونده‌ای نیست تا کلامی از تو به گوشش برسد. گویی تویی و تو و خودت و نیستی.

از خانه که بیرون زدم، خورشید هنوز پیدا بود اما حالا ویره‌های سیاه شب کم‌کم دارند خودشان را دور سایه‌ام می‌پیچانند و می‌خواهند مرا به کام ظلمت بکشانند. با هر گام از تمام شناخته‌ها و آشنایان دورتر می‌شوم و در دل جماعتی ناشناس گم می‌گردم.

شاهنشاه ستم‌پیشه‌ی شب، پادشاهی روز را سرنگون می‌سازد و پهنه‌ی حکومت ظالمانه‌ی خویش را بر این شهر می‌گستراند. خون‌خوار است و از اندوه آدمیان تغذیه می‌کند، با رعشه‌های یأس دلشان را شخم می‌زند و بذر نومیدی می‌کارد تا اندوه درو کند.

حتی دیگر یادم نمی‌آید مقصد کجا بود و همراهان چه کسانی؟ من که بودم و از کجا؟ او چه بود و چهره‌اش و صدایش و عطرش؟

قرن‌هاست من در لحظه‌ گم شده‌ام و در حلقه‌ای ابدی، بی‌‌پایان مرتبه تکرار می‌شوم.

افسردگی آرام‌آرام به دالان‌های دل نفوذ می‌کند، راه می‌گشاید، سکنا می‌گزیند، از شیره‌ی حیاتت تغذیه می‌کند و گسترش می‌یابد. لحظه‌ای لبریز شوری و نشاط و لحظه‌ای بعد، می‌خواهی زمین دهان باز کند و گورِ تو بشود. می‌خواهی از پیش چشمان عالم و آدم ناپدید بشوی و از یادها پاک گردی.

بر لبه‌ی پرتگاهی در پیاده‌رو ممتد راه می‌روم که نوایی مرا از خیال بیرون می‌کشد. سر که بالا می‌آورم، نوازنده‌ای خیابانی در پناه دیوار سه‌تار خود را می‌نوازد. لَختی اندوه را کنار می‌گذارم و بر زخمه‌اش روی تارها، چشمان بسته، موی سپید و خطوط چهره‌اش دقیق می‌شوم. شب دارد سایه‌اش را می‌بعلد اما مرد بی‌اعتنا به زمین و زمان، سه‌تار خود را می‌نوازد و اوج می‌گیرد.

اندوه را از یاد نمی‌برم اما حالا با آن خو گرفته‌ام. حالا شده همچون دردی مداوم که چون درمانی ندارد، یاد می‌گیری بسوزی و با آن بسازی. هنوز هم حس می‌کنم چیزی بی‌قرار و آشفته خود را به حصار قلب می‌کوبد و آزادی می‌خواهد، ولی می‌دانم اگر مجال بدهم، آتشی راه خواهد انداخت و چیزی از من نخواهد ماند جز کپه‌ای خاکستر بی‌ارزش.

در راه بازگشتم و دست در جیب، از کنار جمعیت می‌گذرم، هرازگاهی نامش را دوره می‌کنم و چون نوری نمی‌بینم، دوباره به نسیان پوچ اندیشه برمی‌گردم تا حصاری به دور احساس کشیده باشم و اسیر ظلمت نشوم.

و من هنوز به سنگفرش‌های پیاده‌رو خیره‌ام.

  • آرائیل
۰۹
اسفند

چهارشنبه ۹ اسفند / ۲۸ فوریه ۲۰۱۸


روی تختی در جایی دراز کشیده‌ام و ترجمه می‌کنم. اوضاع بر وفق مراد نیست اما بد هم نیست. شاید مهم‌ترین نکته‌اش این باشد که دوباره به یاد آوردم بهتر است همیشه انتظارات خود از دیگران را در حداقل سطح ممکن نگه دارم، چه انتظارات ما مایه‌ی سرخوردگی‌مان است.


تجربه‌ی تازه‌ای خواهد بود. آدم‌های جدید، زندگی تازه، خوب یا بد.


گاهی هول و هراسی به جان آدم می‌افتد که نمی‌تواند آن را از خود دور کند. نمی‌تواند از چنگال این احساس درنده بگریزد که شاید همیشه جایی اشتباه می‌کند و هر آن احتمالش هست چیزی گرانبها را به دوران جفاکار ببازد. اگر باخته‌ات مال باشد، دوباره به دستش خواهی آورد، اما اگر آدم‌ها را ببازی دیگر چه داری؟ و اگر آن آدم‌ها ارزشی نهفته داشته باشند و تو لایقشان نباشی، چه؟


ترس‌ها و واهمه‌ها و خوف‌هایی که در پیش روی آدم صف می‌کشند و او را به مبارزه می‌طلبند، معلول روزگار هستند و فراوان. از چنگالشان گریزی نیست. پس باید با آن‌ها روبه‌رو شد. باید شجاعانه در مقابلشان ایستاد و تک‌به‌تک زمین زدشان.


همیشه فرداها را دور دیده‌ام و در حال زندگی کرده‌ام، اما گاهی باید گوشه‌ی چشمی به آینده داشت، بذری کاشت و زمینی را آباد کرد تا در خزان محصول را درو کنی.

 

و

۱. یادم باشد انتظاراتم را از این هم پایین‌تر بیاورم؛

۲. باید بهتر باشم و بهتر بشوم و بهتر و بهتر؛

۳. خسته خسته خستگی در جان؛

۴. تو تو تویی ذکر این نفس؛

۵. اهداف خود را به آدم‌ها گره نزنیم.

  • آرائیل
۰۶
اسفند

سر بلند می‌کنم و تو را می‌بینم که بر من طلوع کرده‌ای. تو دوباره خورشید شده‌ای و انوار طلایی تو نوربانو بر من می‌تابد و تا ژرف‌ترین کنج مغاک سینه را روشن می‌سازد. به دو گوی فروزان در آن مه‌جبینِ چهره چشم می‌دوزم و آرام‌آرام آسمانت بر من فرود می‌آید، تا که چونان ترمه‌ی کبریا مرا خلعت می‌شود و عریانی عشقم را می‌پوشاند، مرا و تو را از گزند نامحرمان پنهان می‌دارد و حریممان می‌گردد.

به سرحدات قلمرو این ترمه‌ی ربّانی، تو دستی مهربان می‌شوی بر لبان تفته‌ام. تو بستری گرم می‌شوی برای تن خسته‌ام. تو روح و روانی می‌شوی و نفس می‌گردی و در این جسم افگار حلول می‌کنی و بر جان می‌نشینی. تو خون می‌شوی و در رگ جاری می‌گردی و به قلب راه می‌بری.

بگذار در اقیانوس سینه‌ات شنا کنم. بگذار غرقه‌ی بی‌کران تو گردم. بگذار امواج متلاطم احساس مرا به خود گیرند و کشانند آنجا که تو خواهی. بگذار در دهلیز قلب یاقوت‌نشان تو جا گیرم، عشق بشوم و در خون جاری در وجودت غسل کنم و در ذره‌ذره‌ی وجود جذب بشوم.

بیا نجات‌غریق منِ مغروق رؤیا شو. بیا مرا از ژرفای کام ماهی یونس‌خوار بیرون بکش. بیا مرا با خود به ساحل بکشان و به زیر گیاه جوانی‌بخش، بر شن‌های زرّین نفسی دوباره بر من بِدَم. بیا و در کنارم بخُسب و سرمای واهمه‌ی نبودنت را از وجودم دور ساز. بیا و بگذار قلبت با آن تپش‌های موزون خویش برای‌ام لالایی بگوید.

با من پیوند بخور و با من بجوش؛ یکی شو، انیس و مونس و یار و یاور شو، این دو قلب را با بوسه‌ای یگانه شو. با من بخواب و با من بیدار شو، با من پایان پذیر و با من آغاز یاب. با من زنده شو و هرگز نمیر و بی‌ابد باش.

از عصاره‌ی وجود خویش به من بچشان و ساغر ایزدان را بدین فانی ارزانی دار و او را به جمع ملکوتیان راه بده. مجالش بده جام تو را دُردی‌نوش باشد و نه از تو، که از آن قدح متبرک دستانت بوسه‌ای ستاند تا که جسارت نکرده و بی‌واسطه لب بر لبانت نگذارده باشد.

بنشین در مقابلم و نگاه کن به چشمانم تا نگاهت را بنوشم و مست چشمانت بشوم. در آغوش گیر مرا و بگذار دستانم قاب صورت پری‌وُش تو گردد و نگاه به هم دوزیم و غرق محیط دیدگان یکدیگر بشویم.

بیا تا ما از یگانگی نیز عبور کنیم و فراتر رویم.

  • آرائیل
۰۵
اسفند

شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۶ / ۲۴ فوریه ۲۰۱۸

چرا انتظار دارید آدم همیشه با شما مهربان باشد؟ چرا انتظار دارید همیشه صبوری به خرج دهد و هرچه کردید و گفتید، آرام کناری بنشیند و محجوبانه نگاهتان کند؟ می‌فهمید همیشه نمی‌توان خونسرد بود و عاقبت روزی ناگهان این سد لبریز و سیل روان می‌شود؟


همیشه سعی کرده‌ام گوش شنوایی باشم و سنگ‌صبوری باشم و گوش بدهم، اما بسیار و خیلی و بی‌نهایت طاقت‌فرساست پیوسته آرام بودن و هیچ نگفتن و صبوری و حوصله. چرا نمی‌شود من هم زمان‌هایی بی‌حوصله باشم و حرفی نزنم؟ چرا نمی‌شود من هم حق بداخلاقی داشته باشم؟ چرا نمی‌شود فرصت جواب نداشته باشم، پیامتان را نبینم، از یادم برود، جوابی نداشته باشم یا نخواهم مزخرفی سر هم کنم؟ و این وسط کسی نگوید «عارت می‌آید جواب بدهی» و فلان و بهمان.


گذشته از این‌ها، دیروز از آن روزهایی بود که می‌خواستم در چرخه‌ای ابدی تکرار بشود. صبح بشود و بیایند و باشند و بمانند و نروند. بعضی حضورها مثل آفتاب است، آدم را گرم می‌کند و مثل نوری که به جوانه‌ای نورسته‌ بتابد، مایه‌ی رشد و بالیدن است. بعضی حضورها آبی روان است که آدم می‌تواند اندوه و خستگی‌هایش را در آن بشوید و به کامِ این دل تشنه، از آن سیر بنوشد.


می‌خواهم باز هم تکرار بشود و آینده‌ای بر همین اساس بنا بشود؛ که باشم و باشید تا باشیم.


 بعضی حضورها را برای ابدیت می‌خواهی.

 

و

۱. اندوهبار است که جای رفتگان پر می‌شود اما خب، زندگی همین است؛

۲. در مصرف نمک دقت کنید! بادمجان نشان نمی‌دهد چه‌مقدار نمک به خود گرفته؛

۳. لوبیا همیشه جواب است، ژله بهتر است در ظرف کوچک سرو بشود و نوشیدنی کمی غلیظ؛

۴. مدارا مدارا مدارا!

 

پ.ن

چطور می‌شود بیدار خُفت؟


  • آرائیل
۰۲
اسفند

طی یک اتفاق، بعد از سال‌ها فیس‌بوکم رو باز کردم و موقع دوره‌کردن بخشی از خاطرات، به این نوشته‌ی آخرین روز دانشگاه و دوره‌ی کارشناسی رسیدم...

***

هنوز اولین روز ورود به شیراز یادمه؛ پاگذاشتن به خوابگاه و بعد دخمه‌ای به نام «بخش‌ زبان‌های خارجی و زبان‌شناسی»؛ لحظه‌ی آشنایی و اولین دیدار با تک‌تکتون؛ خاطراتی که توی یه قاب تا ابد ثبت شدن؛ یادمه اون لحظه‌هایی رو که با هم مسخره‌بازی درآوردیم و خندیدیم و قهر و آشتی‌های گاه‌وبی‌گاه و دوری و دوستی و جبران مافات.

از بچگی‌ها و رفتارهای بچه‌گانه‌ و سادگی‌ها و داستان‌های خنده‌داری که پیش اومد و صدای شکستن دل‌هایی که نشنیدیم و لحظه‌هایی که کنار هم ساختیم و خاطراتی که رقم زدیم.

چه روزها که استاد رو دست انداختیم و استاد هم ما رو انداخت!

چه کلاس‌ها که خواب موندیم و امتحان رو ناپلئونی پاس کردیم!

چه حرف‌های خنده‌دار و مضحکی که به هم زدیم!

چه رفتار مسخره‌ای که داشتیم!

مایی که نادانسته با هم زندگی کردیم و خودمون از تأثیر ناخودآگاهمون روی هم اطلاع نداشتیم و غافل بودیم. ما، که بودیم و نبودیم؛ ما، که بزرگ شدیم؛ ما، که این سلسله‌ی نقاط منفرد رو به هم متصل کردیم؛ ما، که هنوز همون «ما» هستیم.

***

چهار سالی که با هم گذروندیم...

***
روزهای آشنایی با دوستان شیرازی، دوستان فرهنگی و ادبی که دستم رو گرفتن و هرکدوم به شکلی کمک کردن. دوستانی که بودنشون، داشتنشون،

و یادشون برام عزیزه و هیچ‌وقت از یاد نمی‌رن.

دوستان دیوال و کوهپایه و پارک آزادی و خیابان ارم.

دوستان پستوی دنج و cozy کتابفروشی جمالی و آبتاب و نمایشگاه کتاب و خانه‌ی جناب ادمین اسبق! و البته دوستان باغ راز (با اون آب‌طالبی آب‌بسته) و هفت‌خوان (که درش بسته)!

آدم‌ها، دوست‌هایی که خیلی ازشون یاد گرفتم و این لحظه رو به اون‌ها مدیون هستم.

***

فکر می‌کنم کیفیت زندگی ما، با کیفیت آدم‌هایی که با اون‌ها آشنا می‌شیم رابطه‌ی مستقیم داره و این آدم‌های اطراف ما هستن که کیفیت هر برهه از زندگی رو مشخص می‌کنن و به اون اعتبار می‌دن. در این بین، افراد متفاوتی بودن.

عده‌ای که اومدن، مدتی بودن، رفتن،

عده‌ای که اومدن، مدتی نبودن، برگشتن،

عده‌ای که از همون اول بودن،

عده‌ای که نبودن و بعد اومدن،

عده‌ای که...

عده‌ای...

و عده‌ای...

و ...

رفتیم.

***

و می‌ماند 86گیگابایت، به عبارتی 34824 (سی‌وچهار هزار و هشتصد‌وبیست‌وچهار)، عکس (و گاهاً فیلم) ریز و درشت و پرتره و منظره و جک‌وجونوور و صدالبته سلفی‌های مشهور بهنام از این دوران... و هرچند مسخره، بزرگ‌ترین افسوسم همین که چرا... چرا بیشتر نه؟

البته، ناگفته‌های تلخ و شیرینی هست که هرکس سهمی از اون رو به دوش می‌کشه؛ خاطراتی خوب و بد؛ یادی که از ما در ذهن دیگران مونده؛

تصویری که در ذهن ما حک شده.

دوست‌هایی که وجودشون هرچند جزئی، گرمابخش سوز سرمای خزان برهه‌ای در زندگیم بود...

دوست‌هایی بودن که به واسطه‌ی علائق مشترک به هم نزدیک شدیم و نزدیک شدیم...

دوست‌هایی بودن که به بهانه‌ی کار آشنا شدیم، اما از کار گذشتیم...

دوست‌هایی که بازیگران ماهری بودند و دوست...

دوست‌هایی که دچار سوءتفاهم شدیم...

دوستی که مدتی رو به جنگ گذروندیم، ولی فهمیدیم هرچه پیش بیاد، نمی‌تونیم از هم دل بکنیم...

دوستی که ثابت کرد خواهرها همیشه با تو بزرگ نمی‌شن...

دوستی که ثابت کرد برادرها همیشه یک مادر ندارن...

و دوستی که... آشفته‌ات می‌کنه و به تو آرامش می‌ده و خُردت می‌کنه و حالت رو خوب می‌کنه و ... پریشانی.

***

این آشفته‌بازار کلمات نامنسجم در آخرین شب دوره‌ای چهارساله که بخش مهمی از زندگی من (و خیلی از شما) رو تشکیل داد، جای تعجب نداره؛

دوره‌ای بود پر از پستی و بلندی و فراز و نشیب و ملغمه‌ی احساسات و افکار متضاد جمع‌ناشدنی.

بود اوقاتی که آدم می‌سوخت و در حماقت خودش می‌سوخت و می‌دید و دم نمی‌زد.

بود اوقاتی که آدم از شدت آشفتگی بسته‌ی کامل قرص رو برای ساعتی آرامش پایین می‌داد.

بود اوقاتی که آدم دل‌سنگ و بداخلاق داستان دلش تنگ می‌شد.

بود اوقاتی که آدم به فکر معنای این همه دست‌وپا زدن‌ها و دوبه‌هم‌زنی‌ها و خنجرازپشت‌کوبیدن‌ها و پشت‌پا‌گرفتن‌ها و نارفیقی‌ها میوفتاد... که چرا؟ چی رو می‌خواستیم ثابت کنیم به دیگران یا خودمون؟ مشکل از اطرافیان بود یا ضعفی درونی؟

و هنوز هم هست اوقاتی که که آدم در انتخاب مردد می‌مونه و به واسطه همون انفعال، ناتوانه از تصمیم‌گیری.

***

هنوز هم هستن افرادی که آدم نمی‌دونه بهشون چه حسی داره یا باید داشته باشه، چرا که آدم دیگ جوشانی بود از نفرت و دوستی و بی‌احساسی و تلاش و خستگی و کینه و بغض و دلتنگی و آرزوهای سرکوب‌شده و دریایی خشک و برهوت...

نمی‌دونه باید چطور از افرادی که دلشون رو شکسته عذرخواهی کنه،

نمی‌دونه باید چطور کم‌گذاشتن‌ها و نبودن‌هاش رو برای عزیزترین دوستانش جوابگو باشه،

نمی‌دونه باید چطور لطف افرادی رو که دلش رو گرم کردن، جبران کنه،

نمی‌دونه چطور می‌تونه کاستی‌ها رو، بدی‌ها رو، نفرت‌ها و بغض‌ها و کینه‌ها رو از یادشون پاک کنه،

و مخاطب تمام این‌ها، آدم‌هایی هستن کم‌تر از انگشتان یک دست...

***

این مدت پر بود از اتفاق‌ها و آدم‌ها و خاطرات خوب و تلخ و گس که طمعشون تا آخرین ثانیه‌ی عمر در ذهن آدمی می‌مونه.

طعم بستنی‌های بابابستنی،

طعم همبرگرهای مزخرف شب‌چره،

طعم پیراشکی و سس تند فلکه‌ی گاز،

پامچال، پانوس، هات، قاتوق، علاءدین، صوفی،

و فلافل‌های خلد برین و پارک آزادی و ستاد و خیابان سمیه و عفیف‌آباد و هر فلافل خیابونیِ دیگه، که همشون فلافل هستن و احترامشون واجب!

و طعم تلخ دلتنگی و احساس گناه،

و شیرینی محبت دوستان.

***

و آخرین بخش از این نوشته که لحظاتی پیش از تخلیه‌ی خوابگاهی نوشته می‌شه که چهار سال خونه‌ی من بود و توش زندگی کردم...

درنهایت، این یادها و احساس‌ها هستن که می‌مونن، چیزهایی که فاصله روشون تأثیری نداره و هیچ عامل خارجی نمی‌تونه کم‌رنگشون کنه.

سخته فشردن دکمه‌های کیبورد برای نوشتن این متن، چون تمام مدت یادم میاد آخرین نوشته‌های من در این خوابگاه و این دانشگاه و این شهر و این فضا تا مدتی خواهد بود.

و در پایان، دوستتون دارم، خوشحالم که مدتی باهاتون بودم و امیدوارم این تجربه‌ی خوب تکرار بشه.

 

  • آرائیل
۲۸
بهمن

شبانگاه آسمان می‌بارد و ما تا به خود صبح زیر نوازش پرمهرش، شانه به شانه و دست در دست هم، می‌دویم و می‌خندیم. شهر از قهقه‌های شادمانه‌‌مان می‌شکفد و رهگذرانی درگیر روزمرّگی‌ها و روزمردگی‌ها را به دنیای رنگ‌ها و آواها برمی‌گرداند.

به زیر این باران می‌خندیم و راه می‌رویم و گاه می‌دویم و پیوسته خیس می‌شویم و همواره لحظه را زندگی می‌کنیم. مهم نیستند فرداها، مهم نیستند غم‌ها و دلهره‌ها و اندوه‌ها، مهم نیستند و فقط ماییم که هستیم. دنیا همین الان است و همین جاست و همین ماییم. دنیا همین دست توست در دستم، همین نوای توست در گوشم، همین بودن توست کنارم.

به روی پلی خالی از جمعیت بر فراز خیابانی پرازدحام، روشنایی‌های شهر را به تماشا می‌ایستیم و اعداد سبز و سرخ معکوس را می‌شماریم و دنیا که از حرکت می‌ایستد، به هم می‌پیوندیم. ما هراسانیم و مشتاقیم و بارانیم و می‌باریم و پلیدی شهر را با بوسه‌ها می‌شوییم.

هر بوسه می‌شود دستی نوازشگر بر لبان دیگری، لمسی پرمهر بر روح آن یکی. هر بوسه می‌شود کلمه‌ی «عشق» و «مهر» و «یگانگی» و رگبار بوسه‌ها «دوستت دارم» را می‌نویسد. بوسه‌ها هزاران هزار واژه‌اند که جز به زبان سکوت به زبان نتواند راند و هزاران هزار احساس‌اند که هنوز حتی ‌تک‌واژه‌ای در توصیفشان نگاشته نشده است.

شهرِ تاریک قدم به قدم همراه‌مان روشن می‌شود و تویی کهکشانی که درون خود خورشیدی داری فروزان‌تر از هرآنچه در گستره‌ی خیال بگنجد و منم ستارگانی مات و مبهوت این کهکشان تو. تویی ماه و تویی خورشید و تویی هوای بارانی. منم اویی که باران را نفس می‌کشد و قطرات را می‌چشد و تو را می‌خواهد و قلبت را می‌جوید.

بوسه، بوسه، بوسه، از جای‌جای بوسه‌هایمان ستاره است که جوانه می‌زند و آرام‌آرام تاریکی را پس می‌راند و شب پگاه را آبستن می‌شود تا که در اوج کام‌ستانی‌مان غنچه‌ی گیتی می‌شکفد و دنیایی از نو پدید می‌آید. بوسه، بوسه، بوسه... تو تمام عطرها و طعم‌های عالم را به کام داری و تمام ستارگان و کهکشان‌ها را پناهگاهی.

منم و تویی که در گلوگاهی تاریک به زیر چتر باران ایستاده‌ایم و از ملکوت ندایی طنین‌انداز می‌شود که: «ببوس مرا!» و منم اویی که خود را به تو می‌سپارد و تویی اویی که دگرباره می‌شوی قلمرو واژه‌شاه گمگشته و شب است که می‌شود حریم‌مان. آغوش توست قلمرو کبریا و شهبانویی شیرین‌زبان و شیرین‌کام که شاهان از برای تصاحبش به نزاع برخیزند و فرشتگان از شوقش به صف فروافتادگان درآیند و آدم‌ها مطیع امر این حوا سیب را چینند و خورند.

تپش‌های قلب و جوشش خون در رگ‌هایمان است که پیوسته خروشد و گوید: ببوس مرا، ببوس مرا و ببوس و ببوس و بوسه زن مرا. لب بر لبانم بفشار و مرا به خود راه بده و آبادم کن. بیا در هم یکی بشویم و بوسه‌ی مسیحایی بر لبانم بکار و مرا آب حیات بده و در کام خویش جاودانم ساز.

تو خود معنی عشقی و خود بارانی و خود ابری و آغوشت بی‌کرانِ آسمان است و من رو کرده‌ام به بارش بی‌امان این آسمان ابری و عشق است که بر من می‌بارد و نوایی که پیوسته در عمق جانم گوید: ببوس مرا!

تویی تمثیل ابدی وحدت وجود و خود شب را پگاهی و پرنده‌ای بلندپروازی و غزالی تیزپایی و دولفینی چالاکی و خود فرشته‌ای و ازل و ابد را جاودانی و تمامِ هستی در توست و هرچه نیست هم هستی. تو تضاد بودن‌ها و نبودن‌هایی. تویی جمع هرچه دیگران هستند و تویی فراتر از وجودِ آنانی که نیستند. بوده‌ها و نبوده‌ها در توست.

تو آن شهبانویی که بوسه‌هایش ایزدبانوان بوالهوس عشق اساطیر را شرمسار کند. تو آن سلحشور کهنی جسارتش رنگ از رخسار دلیرترین جنگجویان پراند. تو آن کاتبی که نانوشته‌های عشاق را با قلم خونین خویش بر لبان کتاب رقم زند. تو آن قدیسی که در آتش سوخت اما عذر نخواست. تویی او که همانند ندارد.

واژگانم هیچ‌اند در قیاس با بوسه‌هایت، چه که من از جنس حرفم و تویی عمل، چه که من گویم و تو دست جنبانی، من می‌نویسم و تو می‌بوسی. ماییم که در اوج فاصله می‌گیریم تا سوزش این بوسه در این سرما گرممان سازد.

چون همیشه قلب از سینه بیرون کشیدم، پیش‌رو گذاشتم، به آوازش گوش دادم و فریادهایش را نوشتم اما این ماهی قرمز شناور در دل، شنا در محیط سینه‌ی تو را می‌خواهد و تمام تمنایش تویی و تو.

بیا و تمام ناگفته‌ها را بوسه به بوسه تو در دهانم بگذار.
  • آرائیل
۱۸
بهمن

منی خسته از روزگارها و کارزارها و تکلیف‌ها، در این صحرای دراندشت به زیر خورشیدی دراز می‌کشد تا خستگی از تن افگار به در کند. منی که پی غزالی گریزپا دویده، دشت‌ها را زیر پا گذاشته و حال به این نقطه رسیده است. منی که نیمه‌ای بیش از خود نیست و تا کمال راهی بس بلندبالا در پیش دارد.

شُرشُر نهری تا به این گوش جاری می‌شود و به هوای نوشیدن جرعه‌ای آب گوارا، ذره‌ذره خویش را روی این خاک می‌کشانم تا که به واحه‌ای می‌رسم، واحه‌ای که تو در آن الهه‌ای و گلی سرخی، شهبانوی نادیده‌هایی.

در انعکاس سطح سیمین برکه‌ای سَلسَبیل تو را می‌بینم و دل در گرو دام گیسوانت می‌بندم. به خنده‌ی تو دلی در سینه لرزد و به نگاهت وجودی سوزد. تویی که نشسته بر لب برکه، با آن دست مرمرین یکنواختی آب را آشفته می‌کنی و آبگیر را از روزمُردگی نجات می‌دهی. ماهیانِ ریزند که به شوق طراوت دستان تو در این برهوت بالا می‌آیند و ریزریزک به نوک پنجه‌هایت بوسه می‌زنند.

قلبی در سینه می‌تپد و نوای ناچیزش به گوش تو می‌رسد. سرت را که بالا می‌گیری و آفتاب که به آن رخسار پری‌رو می‌تابد، تیزی نگاهت آسمان را می‌شکافد، خورشید دو نیمه می‌شود و نیمی در شرق، نیمی در غرب چشمانت طلوع می‌کند. این‌گونه است که تو می‌شوی خاور و باختر این دیار و روز با تو پگاه می‌گردد و در تو به شب می‌رسد.

می‌ایستی و صنوبری از زمین جوانه می‌زند؛ می‌آیی و گلستانی بر روح نگاشته می‌شود؛ می‌خندی و بوستانی بر دل می‌شکفد، چه که تویی دلبر عاشق و تویی دلدار عارف، تویی هور آسمانِ دیده و تویی آن حور سیه‌چشم. تویی که در توصیفت هیچ واژه‌ای زاده نشده و به وصف تو هیچ کاتبی قلم بر کاغذ نکشیده است.

بر بالین که می‌رسی، دوزخِ بیابان قدم وامی‌نهد و از سایه‌ات بهشت می‌شکفد. صنوبر وجودت بر این خسته چتر می‌شود و جور روزگاران را با حضور خویش پس می‌رانی. می‌شوی باغبان سرزمینی شوره‌زار و با مهر و به‌جد کمر به آبادی‌اش می‌بندی و با عطر خویش این مرزبوم لم‌یزرع تن را بارور می‌سازی.

سر به دامنت می‌گذارم و نسیمِ بَرین می‌شوی که خوش‌خوشک بر این تن خسته می‌رقصی و در جای‌جای قدم‌هایت غنچه می‌روید و گُل می‌دمد. به زیر آن انگشتان مرمرین، پوستِ تفتیده می‌ریزد و دوباره با طراوتی دوچندان می‌روید. مُردگان به این نوازش و لطف مسیحایی تو زنده می‌شوند و این نیمه‌جان را وجودی دوباره می‌آکند. سر من بر دامنت، تو شب می‌شوی بهر مداوای جراحات روح، تو شب می‌شوی بهر پرده‌نشینی عاشق و معشوق. تو شب می‌شوی و تو خود فروزانی.

بر من فرو می‌افتی و ملکوت خود را روی من می‌افکند و میرایان و نامیرایان‌اند که غبطه‌خوران نظاره‌گراند و حسرت‌خوران رشک ورزند. گیتی بی‌کرانی پیش رویم گسترده است و تنها به آن یاقوت خونین‌فام دوخته‌ام نگاه را که می‌بلعد مرا و حواسم را و دنیایم را، می‌خواند مرا به خود. به این شورِ تمنا خواهم از شوق جمال تو شهبانوی پری‌رخسار انگشت به دندان بگزم تا با خون خویش کنج تا کنج آن یاقوت را مسح بکشم و خود جان بسپارم به تو ای بانو.

در پس آن دروازه‌ی مرواریدهای سترده، دنیایی عیان است که در سیاهی‌اش چون به وقت شام، خورشیدی سرخ می‌تابد و وعده‌ی سوختنی می‌دهد که این مجنون به جان پذیرا باشدش و خواهدش و بایدش تا از کالبد ناسورِ ناسوتی به ‌در آید و این عطش به سر آید و سپس چه ماندش؟ هیچ، جز واژه‌ی که می‌شود خلاصه در «تو».

در این بلوای هوس، دست به کشتزار نورسته‌ی گیسوانت می‌برم و موی توست پیچیده‌ترین معضل دنیایم و پرآشوب‌ترین منظومه‌ی گیتی. تارهای گیسوی توست زه ساز کروبیان‌ و به هر نوازش ضخمه‌ای زنم و خنیایی به نوا درآورم. از این کشتزار فتان است که فتنه روید و من نیز با انگشتانم آن را خیش می‌زنم و  لابه‌لایشان بذر بوسم می‌کارم. لاقید بذر می‌پراکنم و بی‌پروا به دل انبوه گیسوانی می‌زنم که نخجیرگاه صید غزالی تیزپاست. غزالی که منم اسیر محیط آن چشمان شهلا و به تیزی تیر نگاهش مصلوبم تا به این مزرعه هراسه‌ای باشم و پالیز تو را نگهبان.

سرگشتگی وجودم را از خطوط منقوش بر صورتم می‌خوانی و نخست مبهوت، بعد خندان می‌شوی و ناقوس ملکوت را می‌نوازی. می‌خواهی به رسم شهبانویان فسانه‌ای مرا از کندن کوه یا که سیر طریق و سپردن خویش به حریق بر حذر داری اما در نگاهم می‌خوانی و می‌دانی که این‌ها هیچ نشود و من در زندگانی و دنیایی دیگر، عزم جزم کرده‌ام که چون به تو رِسم، رَسم مهر بیاورم به جا و بگویم تو را و هیچ نخواهم جز تو.

پس به عوض، پلک بر دو خورشید چشمانت کشی، دروازه‌ی مروارید گشایی و پری‌وُش وجود خود را خوانی و وه که چه آوایی! که صور اسرافیل را به درگاه تو جز صوت نخراشیده‌ی استری بیش نباشد و بلبل شرم کند.

غرق می‌شوم در صدایت، محو می‌شوم در عطرت، زاده می‌شوم در حضورت. من از توست که به عرش رسم و به خود رسم و ابدیت را رسم، که تویی شهبانوی کبریا و تویی الهه‌ی کاخ ملکوت.

تو و تو و تویی و خود خورشیدی و ماهی و شبی و روزی و تویی جمع اضداد و جمیع بوده‌ها و نبوده‌ها؛ که چون تو هستی، نیستی نیست و به این هستی، جز تو نیست؛ که تو باشی، جهنم هم بهشت باشد و عدن است این صحرا هم؛ که تو بودی وقتی ازل نبود و خواهی بود وقتی ابد هم نیست؛ که تویی هرآنچه نیست و باید باشد، تویی غایت و تویی مقصود، تویی آیت و تویی معبود، تویی الهه‌ی الهام و شهبانوی لاهوت.

به پگاه تو ازل شکفتن گرفت و طفل نوپای زمان گریست. چون تو طلوع کردی، گیتی از این تخم سربرآورد و آسمان تابیدن گرفت.

تویی که خورشید در قاب نگاهت بر من طلوع کرده و به این وقت تنگ، انگشتانم قلم و خونم جوهر، دست بر مرمرینِ رخسارت گذارم و تمام واژگان وجودم را بی‌واسطه بر تو نویسم، چه که ابدیت هم کفاف ستایش تو یگانه شهبانوی بهشت بَرین را ندید.

چه که تو به بوسه‌ی خویش صحرایی را آباد کرد.

  • آرائیل
۱۵
بهمن

یکشنبه ۱۵ بهمن / ۴ فوریه

 

دریافت

 

 

تصمیمم را گرفتم و رفتم. و خب، با تمام خوب و بدش، تصمیم «خودم» بود.

 

 

بودن حسی عجیب داشت که انتظارش را نداشتم. ناگهان تمام آسمان روی سرم سنگینی کرد و انگار مشتی نادیده قلبم را فشرد. همان‌جا فهمیدم آمدنم هرچند اشتباه، بودنم درست بود. باید می‌شدم و می‌دیدمشان. دیگر وقتش بود.

روزها همچنان سراسیمه می‌گریزند و من به «امروز» رسیده‌ام که زمانی خودش «شروع» بود و حالا شده روزی مانند سایر روزها، روزی گمگشته بین سرگشتی‌های دو انسان. زمانی تا به امروز را ثانیه می‌شردم اما حالا هیچ که هیچ.

حالا برای آینده نگاهم را به خورشید دوخته‌ام تا صبح به صبح طلوع کند و همراه خود موی تو را بیاورد.

و

۱. عصبانی‌ بودم از خودم و کارها و بی‌برنامگی‌هایم؛

۲. عصبانی‌ بودم از تمام اشتباهاتی که کرده‌ام و می‌دانم باز مرتکب می‌شوم؛

۳ عصبانی‌ بودم از هرچه هست و نیست و چندین و چند دقیقه فقط به جمعیت زل زدم؛

۴. دیگر عصبانی نیستم.

 

پ.ن۱

شاید هم هنوز ته دلم کمی عصبانی باشم؛ اما فقط کمی.

پ.ن۲

همین است که هست.

  • آرائیل
۱۲
بهمن

رو به آسمان دست می‌گشایم و ملکوت را به خود می‌خوانم که بیا ای عالم بَرین، بیا و بر من سقوط کن. ای خورشید بیا و شراره‌های خروشان خود را بر من بتابان و چنین است که تمام بهشت در آغوشم جا می‌گیرد و بر پستی‌وبلندی‌هایش دست می‌کشم و دشتی هموار را به سینه می‌فشارم.

تویی الهه‌ی خورشید و بیا در من جا بگیر، بیا و در این سوز سرما گرمابخشم باش، بیا و شور این احساس را خریدار باش، شهبانوی این قصه باش و جان باش و نفس باش. تویی معبود و بیا و باش.

در این کنج تنگِ دنیا، بسپار خود را به من و بیا تا آغوشمان قلمرویی بی‌کران باشد. ایمان بیاور مرا و خود را بسپار به من، بسپار به دستانم و انگشتانم و زبانم، به لبانم. بسپار به واژگان مهری که بر این لبان خشکیده جاری شده‌اند. بیا که تویی شراب نابِ هزارساله‌ای که سردابه‌ای کهن را به خاک بودی و حال نمایان گشته‌ای.

به این گوشه‌ی کوچک عالم، بیا یکی بشویم و به امتزاج درآییم و بینمان هیچ فاصله نباشد. بیا مرزها را به صفر رسانیم، این دو خط موازی را در هم شکنیم و به هم رسیم. بیا ما در هم هیچ و همه‌ شویم. بیا نیست گردیم و عالمی را با هم سازیم.

دستی به آسمان دراز کردم و در نیم‌روز بانوی خورشیدی را از آسمان چیدم، شراره‌ی گیسوانش را بوسیدم، دست نوازش به اخگرهایش کشیدم و در هُرم ملکوتی‌اش گرم شدم و پختم و سوختم. خورشید به این شب تابان است چه که گیسوان توست پرتو تابانش، چه که رخسار توست سیمای این چلچراغ، چون تویی هرآنچه این گوی مشتعل هست و نیست.

تویی که بی تو دنیا را ظلمت و زمهریر فراگیرد، بی تو نه نوری باشد و گرما، نه جنبده‌ای جنبد و نه روینده‌ای روید. تویی که بی تو پگاهی به این دنیا نیاید و شب ابدی باشد.

تویی که منم مست شمیم تو، تویی که منم رقصان  به ماهورهای تو، تویی که منم گرفتار دام گیسوان تو. تویی که تویی و هیچ نتوان «تو» بودن، «نور» بودن، «تور» بودن، «هور» بودن، پگاهی «نو» بودن.

از این شور به هذیان فتاده‌ام و زبان آبستن واژگانِ جنونی ناگفته و چشم مملو نادیده‌هاست.

به این کنجیم که دنیا در پیش روی توست و من در پس تو و مرا با دنیا هیچ کار نیست جز آن‌چه از گیسوان زرَین تو بینم و رایحه‌ی ملکوتی قفای گردنت را بویم. آرام به آن ستون مرمرین بوسه زنم و بوسه و بوسه و بوسه‌ها را واژه کنم و از ژرفای جان سوختگی را فریاد زنم. لای آن گیسوان مشهی نرم‌نرمک بذر بوسه‌هایی بکارم که پاورچین‌پاروچین ریشه دوانند و از رگ‌ها و مویرگ‌ها، به آن دهلیز سترگ قلب سرخ تو رسند و آن‌جا شاه‌درختی روید که سر به فلک کشد.

تویی قلمرو واژه‌شاهی بی شهبانو و گمگشته که حال با سرانگشتان فُتور خود، وجب به وجب این سرزمین ناشناخته را کشف کند و فتح کند و بازپس گیرد. واژه‌شاهی که تویی را کشف کرده و حالا تویی تنها داروندار این خزانه‌ی ویران، تویی تنها نور این شب‌ها، تویی تنها گرمابخش این سرما. تویی و تویی و تویی و جز تو هیچ و حتی هیچ هم نیست.

پنج سرباز جسورند که خوف ناشناخته‌ها را به جان خرند و پا به این عرصه گذارند و بر این جلگه خزند و از ماهورها بالا روند و به آن ستون مرمرین رسند و در جنگل گیسوان خورشید گم شوند. پنج سرباز دلیرند که هر یک راهی را روند و عاقبت بر معدن یاقوت‌های ناسُفته به هم رسند و یکی که دلاورتر است، به دل این ظلمت زند و در پس دروازه‌ی مُروارید، پری‌وُشی را یابد نشسته بر سَریر لاهوت که این ناسوتی را با مهر نوازد و به پاس رشادت‌ها، خلعت دهد.

شب بود و خسوف گرفت و خورشید آمد و پگاه شد و در این آغوش تو پدید آمدی.

از تو نتوان هیچ گفتن و هرچه گفتم، به آستان تو تحفه‌ای هم نباشد و هیچ نیارزد که تویی او که می‌توان در آغوش او جان سپرد، اویی که می‌شود از او بوسه‌ای ستاند و سپس به دژخیم روزگار سر سپرد و جان داد. اویی که می‌توان در نگاهش ذوب شد و خود را در دورترین کرانه‌ی نگاهش از نو یافت.

حال که به این جهنم در تبعیدیم، بیا که آن را بهشتی سوزان سازیم.

  • آرائیل