خیره به سنگفرشهای پیادهرو
غروب غمانگیز است؛ جمعه غمانگیز است؛ تنهایی غمانگیز است؛ و غروب جمعهای تنها، دوچندان غمانگیز اندر غمانگیز.
انگار آسمانی بر شانههایم سنگینی میکند و این بار سهمگین کمرم را به مرز شکستگی کشانده است. انگار در سینهای سوتوکور، دستی بیرحم انگشتان یخین خود را به دور قلبی بیرمق بسته و هر آن چیزی نمانده با فشاری قلب را چون میوهای رسیده له کند.
در این خیابان بیانتها، به سنگفرشهای پیادهرو خیره میشوم و خود را ایستاده بر لبهی پرتگاهی میبینم. با هر گام میخواهم به دهان این مغاک سقوط کنم اما دریغا که پرتگاه انگارهای بیش نیست و تمام قدمهایم از روی آن میگذرند.
گویی در این دنیای دراندشت تویی که در میان سپاه ارواح قدم میزنی و برای هیچکدامشان پشیزی ارزش نداری. گویی تمام فریادهایت را تندبادی خاموش از حلق میرباید و حتی شنوندهای نیست تا کلامی از تو به گوشش برسد. گویی تویی و تو و خودت و نیستی.
از خانه که بیرون زدم، خورشید هنوز پیدا بود اما حالا ویرههای سیاه شب کمکم دارند خودشان را دور سایهام میپیچانند و میخواهند مرا به کام ظلمت بکشانند. با هر گام از تمام شناختهها و آشنایان دورتر میشوم و در دل جماعتی ناشناس گم میگردم.
شاهنشاه ستمپیشهی شب، پادشاهی روز را سرنگون میسازد و پهنهی حکومت ظالمانهی خویش را بر این شهر میگستراند. خونخوار است و از اندوه آدمیان تغذیه میکند، با رعشههای یأس دلشان را شخم میزند و بذر نومیدی میکارد تا اندوه درو کند.
حتی دیگر یادم نمیآید مقصد کجا بود و همراهان چه کسانی؟ من که بودم و از کجا؟ او چه بود و چهرهاش و صدایش و عطرش؟
قرنهاست من در لحظه گم شدهام و در حلقهای ابدی، بیپایان مرتبه تکرار میشوم.
افسردگی آرامآرام به دالانهای دل نفوذ میکند، راه میگشاید، سکنا میگزیند، از شیرهی حیاتت تغذیه میکند و گسترش مییابد. لحظهای لبریز شوری و نشاط و لحظهای بعد، میخواهی زمین دهان باز کند و گورِ تو بشود. میخواهی از پیش چشمان عالم و آدم ناپدید بشوی و از یادها پاک گردی.
بر لبهی پرتگاهی در پیادهرو ممتد راه میروم که نوایی مرا از خیال بیرون میکشد. سر که بالا میآورم، نوازندهای خیابانی در پناه دیوار سهتار خود را مینوازد. لَختی اندوه را کنار میگذارم و بر زخمهاش روی تارها، چشمان بسته، موی سپید و خطوط چهرهاش دقیق میشوم. شب دارد سایهاش را میبعلد اما مرد بیاعتنا به زمین و زمان، سهتار خود را مینوازد و اوج میگیرد.
اندوه را از یاد نمیبرم اما حالا با آن خو گرفتهام. حالا شده همچون دردی مداوم که چون درمانی ندارد، یاد میگیری بسوزی و با آن بسازی. هنوز هم حس میکنم چیزی بیقرار و آشفته خود را به حصار قلب میکوبد و آزادی میخواهد، ولی میدانم اگر مجال بدهم، آتشی راه خواهد انداخت و چیزی از من نخواهد ماند جز کپهای خاکستر بیارزش.
در راه بازگشتم و دست در جیب، از کنار جمعیت میگذرم، هرازگاهی نامش را دوره میکنم و چون نوری نمیبینم، دوباره به نسیان پوچ اندیشه برمیگردم تا حصاری به دور احساس کشیده باشم و اسیر ظلمت نشوم.
و من هنوز به سنگفرشهای پیادهرو خیرهام.
- ۹۶/۱۲/۱۱