جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب
۰۴
تیر

تو شاید غمگینی و شاید داری گریه می‌کنی و شاید شانه‌ای برای تسلی می‌خواهی و به من نیاز نداری. تو شاید تنهایی و شاید کسی را نداری و شاید خودت هم نمی‌دانی کجایی و به من نیاز نداری. تو شاید یکی دیگر را داری و شاید او را نداری و باز هم به من نیاز نداری.

تو به من نیاز نداری، می‌دانم تو به من نیاز نداری اما به زندگی چرا. تو به من نیاز نداری اما به این حس چرا. به من نیاز نداری اما صرفاً به بودنی ساده چرا. نیاز نداری به من اما به نیاز چرا. نیاز تو نیازی بوده که بی من برآورده شده اما این نیاز چرا؟

تو به من باز هم نیاز نداری و نمی‌دانم به چه نیاز داری اما در این لحظه اینجایم و نمی‌توانم از خودم بگریزم. هرچند به من نیاز نداری و شاید کسی دیگر را داری و نیاز تو این نیاز نیست باز هم نمی‌توانم از تو بگریزم.

تو به من نیاز نداری اما من به خودم چرا.

  • آرائیل
۰۴
تیر

به حقیقت گناهکاری بیش نیستم. زنده بودن گناهی است که فانیان همه به آن مبتلایانند و لیک بعضی‌هایمان رندی کرده‌اند، شانس آورده‌اند و از زیر این طوق لعنت جسته‌اند.

من اما بر بلندای قاف بر صلیب گناه خویش مصلوبم و اینجایم. عفریت کریه‌المنظر دهر است زندانبانم و جگرم را ذره‌ذره پیش چشمانم از تن درمی‌آورد و من اینجایم. من اینجایم و جای دیگرم. اینجایم و می‌مانم و رهایی ندارم و دارم در دنیای متعفنی دوره می‌چرخم و جسمم در آن محبس است. اینجایم و خلاصی نتوانم، گریز نتوانم، جستن و رستن به باغ ملکوت را نتوانم.

من اینجایم و اشک در قعر مرداب می‌ریزم و سر به زیر گنداب متعفن می‌برم و خاموش نعره می‌زنم و سر به زیر این آب گندیده می‌برم و اشک می‌ریزم و به هیچی و پوچی و نیستی و عبثی این دنیا می‌اندیشم و چشمانم را بسته‌ام تا نور را عقب برانم اما گریزی نیست از مشتان بی‌رحم و کوبش بی‌امان حقیقت بر من و از نیشتر اشک و از این سردرد که امانم را بریده و جمله‌ای که سروته خود را گم کرده و آن را آغاز همان پایان است. من اینجایم و اشک در مرداب می‌ریزم.

دلی دریا بود اما خشکید. دلی خشکید و راکد شد و مرداب شد. غم بر این مرداب دل سنگینی می‌کند و سینه تنگ می‌شود، هزاران هزار اهریمن بدنهادند که به این سینه‌ی خونین پنجه می‌کشند و می‌خواهند راهی به آن معبد سرخ بیابند که چون به آن برسند، دنیایی فرو خواهد پاشید و پادشاهی روبه‌زوالی را پایان شومی خواهد رسید. اهریمنانند که می‌خواهند بر این مردابی که روزی دریایی بود، بر این لجن‌زار متعفن پایکوبی کنند. می‌خواهند رقص نحس خود را برقصند و گلویی بدرند و خونی بریزند.

سوار خسته هرگز از خود هیچ نداشت جز «خود» و هرآنچه داشت و نداشت را در قنوت کف دستان به وقت نماز چشمان بر عرشه‌ی طوفان‌زده، تقدیم کرد. غمگین است سوار چون «خود» هرگز کافی نبوده و نیست و خود هیچ است، مریض است این فکر، بعید است رهایی، سعید است مرگ و نیستی. به خیال خامی رهیده‌ است از بند و رمیده است از خلق و به دام افتاده‌ است در افکارش.

واهمه‌های سیاهند و نفرت و خشم و جوششی جنون‌آمیز برای رهایی در مبارزه‌اند و تک‌سوار خسته‌ی این دشت را بایستی در برابر طلایه‌ی سپاه نحس ایستادگی کردن تا به گاه مرگ، تا به آن دَم که دیگر نفس از سینه‌اش برنیاید و جانی در بدن نداشته باشد.

سوار خسته‌ی جان‌برکف پاسبان بتی است در پس خود، در گذشته‌اش و با نیم‌نگاهی به پشت سر است که اهریمنان پیش رو را هماورد می‌طلبد. اما وای از آن روز که موریانه‌ها بت سنگی را بخورند و بت فرو بریزد. امان از آن روزی که آذرخش فرود آید و برای سوار خسته‌جان هیچ نماند.

فغان از آن روز که پیاده‌ی تنها چشم ببندد و به سپاه اهریمنان آغوش گشاید. آن روز است که همه‌ی گیتی مرده است.

  • آرائیل
۰۲
تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرائیل
۲۴
خرداد

مدتی است خیال می‌کنم به سندروم دغل‌بازی مبتلا هستم و تقلب می‌کنم، نه ترجمه.

 

خیلی‌ها می‌گویند ترجمه‌هایت حرف ندارد، چه عالی گفتی، عجب معادل معرکه‌ای و... جدیداً هم عزیزی آمده و هی بیخ ریشم می‌چسباند «مترجم حرفه‌ای و خفن!» اما حقیقت این است همیشه می‌ترسم جایی کم بیاورم. انگار حس می‌کنم خیلی جاها شانسی در و تخته را با هم جور می‌کنم، وصله‌ای می‌زنم و تحویل ناشر می‌دهم تا به خورد خواننده‌ای بی‌خبر از پشت پرده‌ی این ذهن بدهد. همین هم باعث می‌شود حس کنم دغل‌بازی هستم که خوب بلد است چطور گنجشک را رنگ کند و جای قناری بفروشد.

 

فکر می‌کنم یک روز که حسابی کیفور بودم، شروع کردم و به خودم دروغ گفتم که: «تو می‌تونی! به‌به! چهچه! عجب ترجمه‌ای! عجب فعلی! عجب ساختی! عجب بافتی! ببین چه در چله انداختی!» و بعد خودم در همان تار گرفتار شدم و هرچه دست‌وپا زدم که بیایم بیرون، نشد که نشد و هی بیشتر و بیشتر گرفتار شدم.

 

اهمیت ندارد این فکر و احساس چقدر درست است، مهم این است که هست. در چنین حالتی آدم حس می‌کند قماربازی است که هر آن ممکن است شانسش ته بکشد، کلاهبرداری است که هر لحظه چیزی نمانده دستش رو بشود، او را پای میز محکمه بکشانند، هرچه را که تا به این لحظه بالا کشیده از حلقومش بکشند بیرون و به حبس ابد محکوم کنند. خب، حالا نه حبس ابد، حبس خیلی بی‌رحمانه است. شاید اعدام راحت‌تر باشد. مرگ یک بار، شیون یک بار.

 

همه آخر کار از حاصل ترجمه‌ تعریف می‌کنند و گاهی هم هندوانه‌ای زیر بغل می‌گذارند، اما هیچ‌کدامشان و هیچ‌کدامتان هرگز نمی‌بینید چطور بی‌خوابی زده به سرم، نشسته‌ام پشت میز، چشم‌هایم پف کرده، سرم را گرفته‌ام توی دستانم، دارم موهایم را تک‌تک می‌کنم و هزار بار توی سرم می‌چرخد که جام شوکران را سر بکشم، گوشی را بردارم، زنگ بزنم به ناشر و بگویم:

 

- الو. آقای فلانی! آره خودم هستم، احوال شما؟ خوب هستید؟ به مرحمت شما. حقیقتش قربان می‌خواستم اعترافی بکنم. چیزه... ام‌م‌م... راستش رو بگم من دروغگو و کلاهبردار و دغل‌بازی هستم که خودم رو مترجم جا زدم جناب. حلالم بفرمایین. لطفاً بیایین و این قرارداد رو لغو کنین.

 

ولی شاید ادامه‌اش اینطور باشد که:

 

- بله؟ جانم؟ نه؟ راضی هستین؟ یعنی مشکلی ندارین که خودم دارم می‌گم کلاهبردارم؟ آها، حله جناب. پس من روغن‌داغش رو زیاد می‌کنم.

 

آخرش هم تلفن را که قطع کردم، بروم مشتی قرص ویتامین و آرامبخش بیندازم بالا، برگردم بیایم بنشینم پشت همین میز، زل بزنم به صفحه‌ی نمایشگر لپ‌تاپ، قهوه‌ام را مزه‌مزه کنم و به این شیادی ادامه بدهم، عیاری و واژه‌کِشی کنم و کتاب را بیندازم توی خم رنگرزی، دربیاورم و خشک که شد، بگذارم جلو خواننده‌هایش.

 

 

پ‌ن

چون نمی‌شود پانویس بدهم، حالا این وسط برای کسانی که می‌خواهند بیشتر بدانند:

yon.ir/guSTe

و این یکی:

yon.ir/aH1ae

 

پ‌ن۲

حالا نه که خیلی موفقم باشم و موفقیت زده باشد زیر دلم ها، خیلی هم برعکس، کلاً با چیزی که می‌خواستم زمین تا آسمان فاصله دارم.

 

 

#اندر_مکافات_مترجمی

#مصائب_مترجم

https://t.me/the_NightOwl/52

  • آرائیل
۲۲
خرداد

به دریا طوفانم. من به دریا کشتی، سرگردانم. اسیرم در امواج و در چنگال ملک قاهر اقیانوس گرفتارم. کرانه‌ی خشکی‌ها دور، بسیار دور، امیدِ پایانِ طوفان را نیست. بندرِ فرداها بعید است. این ناو محتوم است. ناوخدا مرحوم است. حلقوم گرداب پیدا و حریص است. اژدرماران گرداگرد لاشه‌ی طعمه‌ی خویش چرخانند. کرکسانند که بر نوک دکل‌ها غنوده‌اند.

کشتی را لنگری نیست. کشتی را پیکره‌ای نیست جز مشتی الوار پوسیده. کشتی را سالیان پیش رها کرده‌اند و از ناوخدا نمانده جز اسکلتی چنگ بر سکان شکسته. ناوخدا مرده است. طناب‌ها گسسته‌اند. بادبان‌ها ژنده‌اند و دریده‌اند و در این هنگامه‌ی طوفان بادها را، تو بگو نسیمی را نمی‌گیرند. کشتی را غرق باید کرد. کشتی شکسته و لاجرم آب‌ها به زیرش خواهند کشید. کشتی را لنگری نیست تا به هنگامه‌ی رسیدن به بندرِ فرداها به دریا اندازدش و خویش را نگه دارد.

زخم بر گردن این اسب پاشکسته‌ی دریاها باید زد و خلاصش کرد. درد را رنج را ننگ را سرگردانی را به پایان بایستی رساند. پاشکسته‌ی در حسرت دویدن را همان بِه که به زیر امواج بیارامد و او را همان خاطره‌ی یورتمه‌ها و تاخت‌ها شیرین‌تر، تا که تلخی بازی‌های امروز دریای دل‌سنگ و طوفان ناملایمات.

طوفان این دریا را ابد نیست، پایان نیست، کران نیست. گران است هجمه‌ی طوفان بر کشتی، پوسیده‌ است این بدنه‌ی موج‌خورده. امواج بی‌رحم‌اند. دریای روزگار را با شفقت کاری نیست. ساحل‌نشینان بی‌خبران‌اند.

کشتی را فردایی و پهلوگاهی نیست.

کشتی را لنگری نیست.

کشتی نیست.

  • آرائیل
۲۰
خرداد

محبوب من، بیا بپذیریم من و تو دیگر هرگز دوباره ما نخواهیم شد. بیا و بپذیر ما آن روز که دور شدیم، مُردیم و هرکدام در عالمی واژگون و دیگر چشم گشودیم. بیا و بپذیر آنچه از آن واهمه داشتی و آنچه از آن دوری می‌کردم، آنچه دلم را هر لحظه به لرزه می‌انداخت، عاقبت به وقوع پیوست و دیگر آسمان هم به زمین بیاید، آیه نازل بشود، قیامت هم بشود، خود خدا هم پادرمیانی کند و نه، از آن محال‌تر، حتی اگر خودمان هم بخواهیم، دیگر آنی نمی‌شویم که بودیم.

افسونِ من، افسوس و دریغا ما را چه شد که یخ زدیم و منجمد شدیم و پوچ شدیم؟ ما را چه شد که من در من دریای مواج گیسوانت بودم و طوفانی ناغافل آرامشان را آشفت؟ ما را چه شد که باز منی و تویی بی‌هم شدیم و ما را چه شد که چنین شدیم؟ چه شد که نمی‌دانیم و نمی‌خواهیم بدانیم و هر دو حقیقت را در صندوقچه‌ای به قله‌ی قاف حبس کرده‌ایم و جرئت گشودن مهر زندانش را نداریم؟

جان من، مهربانِ من، من و تو در غربتِ آشنایی جان کندیم، اشک ریختیم و سوختیم و با جامه‌ی خونین احرام خویش، خورشید فروزان را طواف کردیم. من قدم‌به‌قدم در خیابان‌ها و کوچه‌ها و پس‌کوچه‌های شهری بس دراندشت خودمان را پیاده طی کردم تا به آغازی رسیدم بس شیرین، خواستنی و محال. من جرعه‌جرعه «ما» را در راه نوشیدم. بیا و بنشین و ببین ما دیگر آغاز نمی‌شویم و هر روز که می‌گذرد، هر لحظه که زمین در کرانِ لایتناهی کیهان بر مدار خورشید پیش می‌تازد، ما از آن نقطه‌ی فضایی خود فاصله می‌گیریم.

شهبانوی جفاکار قصه‌هایم، بیا بپذیریم فصل داستانمان به خزان سر سپرده است و ما را از سوز زمستان گریزی نیست جز به گرمای اندک آخرین جمله‌ی داستان:


و قلبی به امیدِ تابستان بود که زیر خروارها برگ خزان، به هنگامه‌ی بارش بی‌امان برف زمستان، غنوده در آغوش خاک، خفته به رؤیای بهار، انتظار می‌کشید.

  • آرائیل
۱۵
خرداد

سه‌شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۷ / ۵ ژوئن ۲۰۱۸

 

خسته و خسته و خسته‌ام خسته.

می‌خواهم ترجمه کنم اما تمرکز ندارم. می‌خواهم بنویسم اما انگیزه ندارم. می‌خواهم بخوابم اما مدام پهلو به پهلو می‌شوم و افکارم آرام نمی‌گیرند. می‌خواهم بمیرم و اما می‌دانید جرئتش را ندارم.

هنوز حسرت می‌خورم من که این همه راه برای مراسم عقدش رفتم، چرا نگفتم می‌خواهم به‌عنوان شاهد امضا کنم؟ هنوز هم آن لحظه که یادم می‌آید حرص می‌خورم. می‌خواستم این کار را بکنم. برای‌ام اهمیت داشت اما آنقدر دست‌دست کردم که دیگری امضا کرد.

دارم با خودم کلنجار می‌روم، مثل همیشه. می‌خواهم ببینم آخرش چه می‌شود. می‌خواهم کمی بی‌واهمه‌تر باشم و راحت‌تر و آزادتر و بیشتر خودم باشم. خیلی چیزها هست که دوست دارم و ندارم.

تنم درد می‌کند. دارم غرغر می‌کنم. خوابم آشفته شده، آنقدر که در فواصل کوتاه می‌خوابم و از جا می‌پرم و غلت می‌خورم و دوباره تلاش می‌کنم بخوابم و الخ.

 

و

1. ای تو عینک با من سر جنگ چرا داری؟

۲. نفرت از کاری که دوستش داری؟ عشقِ نفرت‌آلود؟

۳. حجم کار و برنامه‌ای که سروسامان ندارد؛

۴. همیشه احتمالاتی هست.


پ‌.ن

قهوه‌ی امشب طعم زهرمار می‌دهد!

  • آرائیل
۰۳
خرداد

پنجشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۷ / ۲۴ مه ۲۰۱۸

 

یادم می‌آید چند روز پیش می‌خواستم نکته‌ی کم‌وبیش مهمی را توی یکی از همین روزنوشته‌ها بگویم که الان یادم نمی‌آید. این هم از آن عادت‌های بد من است که باید هرچه به ذهنم می‌آید در همان لحظه بنویسمش وگرنه شتر دیدی ندیدی!

باز برگشته‌ام به اتاقم، جغد شده‌ام، نشسته‌ام پای ترجمه، قهوه‌ام را با یک عالم شکر می‌خورم که می‌دانم دوباره عرض و طولم برابر خواهد شد و باید مدتی زجر بکشم تا بتوانم بی‌واسطه با انگشتان پایم احوال‌پرسی کنم.

از خیلی چیزها و کسان گذشته‌ام و از خودم هم. درد دارد و تلخ است ولی همین است که هست. همیشه همین بوده و انگار این چرخه‌ی انکارناپذیر هستی است. مثل ستاره‌ی دنباله‌داری که روزی به مدار سیاره‌ای نزدیک می‌شود، نزدیک و نزدیک می‌شود و سپس آخر کار دوباره راه خودش را می‌کشد و می‌رود. داستان همه‌ی ما تابه‌این‌جا همین بوده. اگر این نزدیکی از حدی بیشتر بشود، کار به تصادمی ویرانگر می‌رسد، یکی از همان‌هایی که با برخوردش عصر یخبندانی رقم زد و دایناسورها را منقرض کرد.

خب، چه می‌خواستم بگویم؟ یادم نمی‌آید که نمی‌آید. [شکلک اشک‌ریزان]

بگذریم، باید بیشتر سعی کنم از هرچه که به ذهنم می‌رسد، تا پاک نشده سریع‌تر یادداشت بردارم.

 

و

۱. بعد از شصت ساعت نشستن توی اتوبوس در یک هفته، مهره‌های کمرم همچنان درد می‌کنند؛

۲. آها! یادم آمد! کوه؛

       باید در تعریفم از کوه و کوهنوردی بازنگری کنم. این تعاریف آخر کار دستم می‌دهد. باید بیشتر تحرک کنم اما اینطوری به کار و ترجمه نمی‌رسم. باید برنامه داشته باشم اما نمی‌توانم. شاید هم بتوانم ولی هرگز با اصول خشک و محکم میانه‌ی چندان خوبی نداشتم. این کوهنوردی هم تجربه‌ی خوبی بود و شاید دوباره امتحانش کنم، البته با کفش‌های بهتر!

۳. زندگی ما چرخه‌ی بی‌پایان تکرارهاست؛

۴. هر کو دور ماند از اصل خویش...

 

پ‌ن

راستی این سیزدهمین روزنوشت است!‌ بلا به دور. خوب شد خرافاتی نیستم. [نمک روی اسپند می‌پاشد و به آن فوت می‌کند]

  • آرائیل
۰۲
خرداد
خب، این هم از بخش تازه‌ی نوشته‌هایم.
بخارای من، ایل من

***
امتیاز من: ۴ از ۵ ستاره

۳.۵

«بخارای من، ایل من» کتابی است که نباید با تصور داستانی پیچیده خواندش، چون نویسنده انگار بیشتر خواسته باشد خواننده را کمی با حال‌وهوای ایل و باورها و رسومشان آشنا کرده باشد. انگار می‌خواهد فارسی سلیس خودش را به رخ بکشد و آخرین‌بار هم در جایگاه معلم ظاهر بشود.

اگر داستان‌های نیمه‌ی دوم همان ساختار جذاب و داستان‌گونه‌ی بخش اول را داشتند، گیرایی بیشتری پیدا می‌کرد اما خواندن چند داستان آخر که البته تجربیات و خاطرات خود بهمن‌بیگی هستند، در قیاس با ماجراهای اول کتاب تا حدی کسالت‌بار است. داستان‌های نیمه‌ی اول اما هرکدام حرفی برای گفتن دارند و از نظرم تنوع کلماتشان بیشتر از چند داستان آخر بود.

نثر پخته و روان و بکر بهمن‌بیگی چیزی است که همه‌ی ما نیاز داریم و خواندنشان برای‌مان واجب است. جملات کوتاه، عبارات و اصطلاحات اصیل و فارسی و گاهی هم درون‌مایه‌ای که آدم را به فکر فرو می‌برد، قوت کتاب است؛ ضعفش هم پریشانی گاه‌وبی‌گاه خطوط داستانی و تکرار در مضمون‌ها و کسالت‌آوری داستان‌های آخر که البته، می‌شود درکش کرد. واژه‌نامه‌ی مختصر پایان کتاب هم کاش مفصل‌تر بود. می‌شد بیشتر یاد گرفت.

روی‌هم‌رفته برای مایی که گرفتار نثر پریشان نویسنده‌نماها و مترجم‌هایی هستیم که حتی افراد ایل فارسی‌مَدان (از طوایف پنج‌گانه‌ی ایل قشقایی که می‌گفتند زیاد با زبان فارسی آشنایی نداشتند) هم در مقایسه با آن‌ها فارسی شیواتر و مفهوم‌تری دارند، خواندن این نثر شسته‌ورفته‌ی یک معلم جرعه‌ای آب گواراست در این برهوت.

به همه پیشنهاد می‌کنم لذت یک بار چشیدن نثر بهمن‌بیگی را امتحان کنند. انگار درحال‌حاضر نشر «نوید شیراز» کتاب‌های بهمن‌بیگی را چاپ می‌کند اما در تهران دست‌فروش‌ها هم دارندشان.


دیدن تمام نظراتم
  • آرائیل
۲۶
ارديبهشت

 

در این کنج و پشت این پنجره‌ی رو به خیابان، من و تو با همیم و وجبی با هم فاصله داریم و کهکشانی بینمان راه است. باز دوباره امروز و در این لحظه کنار یکدیگریم و قرن‌ها میانمان زمان فاصله افتاده است. به هم می‌نگریم و هیچ نمی‌بینیم.

خود دو کهکشانیم که با سرعتی سرسام‌آور این گیتی را می‌پیماییم، چونان منظومه‌هایی در مدار در جریانیم، نزدیک می‌شویم و دور می‌شویم و نزدیک و نزدیک، دور و دور.

من و تو نزدیک‌ترین و درعین‌حال دورترین منظومه‌های گیتی هستیم که در این بی‌کرانِ خلأ جا خوش کرده‌ایم. من و تو مایی هستیم شانه‌ به شانه‌ی هم، چشم در چشم هم، دست در دست... نه، دست‌ها را خط بزن، جز آن همه‌ی این‌ها هستیم، قلب‌ها اما از پس مغاکی بس ژرف و در پشت دیواری سربه‌فلک‌کشیده می‌تپند.

می‌شد دست دراز کرد و دیگری را چون گلبرگی چید، می‌شد گذشته‌ها را پشت سر گذاشت و آینده‌ها را دید، می‌شد دیگری را محض خاطر دوست داشتن دوست داشت. و بیش از همه می‌شد چون گذشته‌هایی بود که دیگر نیست.

از همهمه‌های شهر است که به هم و در هم گریخته‌ایم و فریاد می‌زنیم تا شنیده بشویم و نزدیک می‌شویم تا فریاد نزنیم اما فاصله بیش از آن است که حتی چنین تنگ هم نیز نجواهای یکدیگر را بشنویم.

ستاره‌ای در دوردست‌ها می‌درخشد و به‌سوی آن دورترین کرانه بادبانِ زورق شکسته‌ام می‌گشایم، بر امواجِ نیستیِ کهشکان سوار می‌شوم و آن ستاره‌ی تابان را مقصد می‌گیرم. من اما دستخوش طوفان‌ها می‌شوم و شهاب‌سنگ است که بر من می‌بارد و همه‌طرفم ظلمت، همه‌طرفم وحشت است.

هرچه بیشتر می‌روم، ستاره‌ای هست که دورتر می‌شود. فرسنگی پیش می‌تازم و دو فرسنگ عقب می‌نشیند. قدمی جلو می‌روم و دو قدم پا پس می‌کشد. ستاره‌ای که گریزان است و هراسان است و رمیده است. از چه رمیده است؟ از من! از چه می‌گریزد؟ از من! از من و از من و از من که جزام گرفته قلبم و کراهتش را تف باید کرد بیرون و

                                                    تف،

                                                                     تف،

                                    تف...

... چنان که آخر دهانت بخشکد و مجبور شوی جرعه‌ای آب ولرم سر بکشی و مضمضه کنی تا نجاست این حرف‌ها را بشوید و ببرد.

به عمرمان چنین نزدیک، دور نبوده‌ایم.

  • آرائیل