روزنوشت #۱۴
سهشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۷ / ۵ ژوئن ۲۰۱۸
خسته و خسته و خستهام خسته.
میخواهم ترجمه کنم اما تمرکز ندارم. میخواهم بنویسم اما انگیزه ندارم. میخواهم بخوابم اما مدام پهلو به پهلو میشوم و افکارم آرام نمیگیرند. میخواهم بمیرم و اما میدانید جرئتش را ندارم.
هنوز حسرت میخورم من که این همه راه برای مراسم عقدش رفتم، چرا نگفتم میخواهم بهعنوان شاهد امضا کنم؟ هنوز هم آن لحظه که یادم میآید حرص میخورم. میخواستم این کار را بکنم. برایام اهمیت داشت اما آنقدر دستدست کردم که دیگری امضا کرد.
دارم با خودم کلنجار میروم، مثل همیشه. میخواهم ببینم آخرش چه میشود. میخواهم کمی بیواهمهتر باشم و راحتتر و آزادتر و بیشتر خودم باشم. خیلی چیزها هست که دوست دارم و ندارم.
تنم درد میکند. دارم غرغر میکنم. خوابم آشفته شده، آنقدر که در فواصل کوتاه میخوابم و از جا میپرم و غلت میخورم و دوباره تلاش میکنم بخوابم و الخ.
و
1. ای تو عینک با من سر جنگ چرا داری؟
۲. نفرت از کاری که دوستش داری؟ عشقِ نفرتآلود؟
۳. حجم کار و برنامهای که سروسامان ندارد؛
۴. همیشه احتمالاتی هست.
پ.ن
قهوهی امشب طعم زهرمار میدهد!
- ۹۷/۰۳/۱۵