جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۲۶ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

۱۵
خرداد

سه‌شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۷ / ۵ ژوئن ۲۰۱۸

 

خسته و خسته و خسته‌ام خسته.

می‌خواهم ترجمه کنم اما تمرکز ندارم. می‌خواهم بنویسم اما انگیزه ندارم. می‌خواهم بخوابم اما مدام پهلو به پهلو می‌شوم و افکارم آرام نمی‌گیرند. می‌خواهم بمیرم و اما می‌دانید جرئتش را ندارم.

هنوز حسرت می‌خورم من که این همه راه برای مراسم عقدش رفتم، چرا نگفتم می‌خواهم به‌عنوان شاهد امضا کنم؟ هنوز هم آن لحظه که یادم می‌آید حرص می‌خورم. می‌خواستم این کار را بکنم. برای‌ام اهمیت داشت اما آنقدر دست‌دست کردم که دیگری امضا کرد.

دارم با خودم کلنجار می‌روم، مثل همیشه. می‌خواهم ببینم آخرش چه می‌شود. می‌خواهم کمی بی‌واهمه‌تر باشم و راحت‌تر و آزادتر و بیشتر خودم باشم. خیلی چیزها هست که دوست دارم و ندارم.

تنم درد می‌کند. دارم غرغر می‌کنم. خوابم آشفته شده، آنقدر که در فواصل کوتاه می‌خوابم و از جا می‌پرم و غلت می‌خورم و دوباره تلاش می‌کنم بخوابم و الخ.

 

و

1. ای تو عینک با من سر جنگ چرا داری؟

۲. نفرت از کاری که دوستش داری؟ عشقِ نفرت‌آلود؟

۳. حجم کار و برنامه‌ای که سروسامان ندارد؛

۴. همیشه احتمالاتی هست.


پ‌.ن

قهوه‌ی امشب طعم زهرمار می‌دهد!

  • آرائیل
۰۳
خرداد

پنجشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۷ / ۲۴ مه ۲۰۱۸

 

یادم می‌آید چند روز پیش می‌خواستم نکته‌ی کم‌وبیش مهمی را توی یکی از همین روزنوشته‌ها بگویم که الان یادم نمی‌آید. این هم از آن عادت‌های بد من است که باید هرچه به ذهنم می‌آید در همان لحظه بنویسمش وگرنه شتر دیدی ندیدی!

باز برگشته‌ام به اتاقم، جغد شده‌ام، نشسته‌ام پای ترجمه، قهوه‌ام را با یک عالم شکر می‌خورم که می‌دانم دوباره عرض و طولم برابر خواهد شد و باید مدتی زجر بکشم تا بتوانم بی‌واسطه با انگشتان پایم احوال‌پرسی کنم.

از خیلی چیزها و کسان گذشته‌ام و از خودم هم. درد دارد و تلخ است ولی همین است که هست. همیشه همین بوده و انگار این چرخه‌ی انکارناپذیر هستی است. مثل ستاره‌ی دنباله‌داری که روزی به مدار سیاره‌ای نزدیک می‌شود، نزدیک و نزدیک می‌شود و سپس آخر کار دوباره راه خودش را می‌کشد و می‌رود. داستان همه‌ی ما تابه‌این‌جا همین بوده. اگر این نزدیکی از حدی بیشتر بشود، کار به تصادمی ویرانگر می‌رسد، یکی از همان‌هایی که با برخوردش عصر یخبندانی رقم زد و دایناسورها را منقرض کرد.

خب، چه می‌خواستم بگویم؟ یادم نمی‌آید که نمی‌آید. [شکلک اشک‌ریزان]

بگذریم، باید بیشتر سعی کنم از هرچه که به ذهنم می‌رسد، تا پاک نشده سریع‌تر یادداشت بردارم.

 

و

۱. بعد از شصت ساعت نشستن توی اتوبوس در یک هفته، مهره‌های کمرم همچنان درد می‌کنند؛

۲. آها! یادم آمد! کوه؛

       باید در تعریفم از کوه و کوهنوردی بازنگری کنم. این تعاریف آخر کار دستم می‌دهد. باید بیشتر تحرک کنم اما اینطوری به کار و ترجمه نمی‌رسم. باید برنامه داشته باشم اما نمی‌توانم. شاید هم بتوانم ولی هرگز با اصول خشک و محکم میانه‌ی چندان خوبی نداشتم. این کوهنوردی هم تجربه‌ی خوبی بود و شاید دوباره امتحانش کنم، البته با کفش‌های بهتر!

۳. زندگی ما چرخه‌ی بی‌پایان تکرارهاست؛

۴. هر کو دور ماند از اصل خویش...

 

پ‌ن

راستی این سیزدهمین روزنوشت است!‌ بلا به دور. خوب شد خرافاتی نیستم. [نمک روی اسپند می‌پاشد و به آن فوت می‌کند]

  • آرائیل
۲۶
فروردين
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرائیل
۲۱
اسفند

دوشنبه ۲۱ اسفند / ۱۲ مارس ۲۰۱۸

ساعت ۶ صبح از راه رسیدم و اتفاق ناگوار پشت رویدادی ناگوار. آخر آن پیراهن چهارخانه‌ی قرمز دلبرکم؟! چرا؟! اوف بر تو ای روزگار جافی! آن تیشرت قرمز نازنینم را که نگو! آخر به کدامین گناه؟

از لوده‌بازی که بگذریم، موریانه‌های تردید آهسته و بی‌صدا به ریشه‌های خیال آدمی نفوذ می‌کنند و به خود که می‌آیی، از تمام تصمیماتت منصرف شده‌ای و پی برنامه‌ای تازه‌ای. می‌خواهی بگردی و راه دیگری در این هزارتو بیابی.

دیشب بعد از مدت‌ها کتابی خواندم که به جانم نشست. Looking for Alaska؛ در جست‌وجوی آلاسکا، نوشته‌ی جان گرین. داستانش، شخصیت‌هایش، وای از شخصیت‌هایش! وای که چه ملموس بودند تک‌تکشان. از آن داستان‌هایی بود که شاید می‌شد طولانی‌تر و تأثیرگذارتر باشد، ولی شاید هم همین ایجاز داستان بود که این اثر را داشت.

درهرحال، شخصیت‌ها و احساساتشان را با بندبند وجودم حس کردم و قلبم تپیدن گرفت. با وقایع بسیار حس نزدیکی می‌کردم و بی‌نهایت آشنا بودند و هرچند عجیب، تعمیم‌پذیر به رخدادهای این مدت! گاهی انگار کتابی می‌خوانی و پژواک زندگی خودت را در آن می‌بینی. عجیب است، عجیب.

 

و

۱. اسم سرخ‌پوستی‌ام باید می‌شد‌ «بیکار نشسته پشت دخل کتابفروشی»؛

۲. از محاسن نشستن پشت دخل، وقت آزاد برای نوشتن است و ناخونک‌زدن به کتاب‌های «نادر ابراهیمی»؛

۳. سوگوار پیراهن چهارخانه و تیشرت قرمز هستم؛

۴. ترجمه ترجمه ترجمه!

۵. تو هم مُرده‌ای...


پ.ن

طنین گریه‌ی مادر، بوی جوی مولیانی می‌خواند که هر سربه‌هوای دوره‌گردی را امیر نصر سامانی کند و پابرهنه به بخارا کشاند.

  • آرائیل
۱۱
اسفند

غروب غم‌انگیز است؛ جمعه غم‌انگیز است؛ تنهایی غم‌انگیز است؛ و غروب جمعه‌ای تنها، دوچندان غم‌انگیز اندر غم‌انگیز.

انگار آسمانی بر شانه‌هایم سنگینی می‌کند و این بار سهمگین کمرم را به مرز شکستگی کشانده است. انگار در سینه‌ای سوت‌وکور، دستی بی‌رحم انگشتان یخین خود را به دور قلبی بی‌رمق بسته و هر آن چیزی نمانده با فشاری قلب را چون میوه‌ای رسیده له کند.

در این خیابان بی‌انتها، به سنگفرش‌های پیاده‌رو خیره می‌شوم و خود را ایستاده بر لبه‌ی پرتگاهی می‌بینم. با هر گام می‌خواهم به دهان این مغاک سقوط کنم اما دریغا که پرتگاه انگاره‌ای بیش نیست و تمام قدم‌هایم از روی آن می‌گذرند.

گویی در این دنیای دراندشت تویی که در میان سپاه ارواح قدم می‌زنی و برای هیچ‌کدامشان پشیزی ارزش نداری. گویی تمام فریادهایت را تندبادی خاموش از حلق می‌رباید و حتی شنونده‌ای نیست تا کلامی از تو به گوشش برسد. گویی تویی و تو و خودت و نیستی.

از خانه که بیرون زدم، خورشید هنوز پیدا بود اما حالا ویره‌های سیاه شب کم‌کم دارند خودشان را دور سایه‌ام می‌پیچانند و می‌خواهند مرا به کام ظلمت بکشانند. با هر گام از تمام شناخته‌ها و آشنایان دورتر می‌شوم و در دل جماعتی ناشناس گم می‌گردم.

شاهنشاه ستم‌پیشه‌ی شب، پادشاهی روز را سرنگون می‌سازد و پهنه‌ی حکومت ظالمانه‌ی خویش را بر این شهر می‌گستراند. خون‌خوار است و از اندوه آدمیان تغذیه می‌کند، با رعشه‌های یأس دلشان را شخم می‌زند و بذر نومیدی می‌کارد تا اندوه درو کند.

حتی دیگر یادم نمی‌آید مقصد کجا بود و همراهان چه کسانی؟ من که بودم و از کجا؟ او چه بود و چهره‌اش و صدایش و عطرش؟

قرن‌هاست من در لحظه‌ گم شده‌ام و در حلقه‌ای ابدی، بی‌‌پایان مرتبه تکرار می‌شوم.

افسردگی آرام‌آرام به دالان‌های دل نفوذ می‌کند، راه می‌گشاید، سکنا می‌گزیند، از شیره‌ی حیاتت تغذیه می‌کند و گسترش می‌یابد. لحظه‌ای لبریز شوری و نشاط و لحظه‌ای بعد، می‌خواهی زمین دهان باز کند و گورِ تو بشود. می‌خواهی از پیش چشمان عالم و آدم ناپدید بشوی و از یادها پاک گردی.

بر لبه‌ی پرتگاهی در پیاده‌رو ممتد راه می‌روم که نوایی مرا از خیال بیرون می‌کشد. سر که بالا می‌آورم، نوازنده‌ای خیابانی در پناه دیوار سه‌تار خود را می‌نوازد. لَختی اندوه را کنار می‌گذارم و بر زخمه‌اش روی تارها، چشمان بسته، موی سپید و خطوط چهره‌اش دقیق می‌شوم. شب دارد سایه‌اش را می‌بعلد اما مرد بی‌اعتنا به زمین و زمان، سه‌تار خود را می‌نوازد و اوج می‌گیرد.

اندوه را از یاد نمی‌برم اما حالا با آن خو گرفته‌ام. حالا شده همچون دردی مداوم که چون درمانی ندارد، یاد می‌گیری بسوزی و با آن بسازی. هنوز هم حس می‌کنم چیزی بی‌قرار و آشفته خود را به حصار قلب می‌کوبد و آزادی می‌خواهد، ولی می‌دانم اگر مجال بدهم، آتشی راه خواهد انداخت و چیزی از من نخواهد ماند جز کپه‌ای خاکستر بی‌ارزش.

در راه بازگشتم و دست در جیب، از کنار جمعیت می‌گذرم، هرازگاهی نامش را دوره می‌کنم و چون نوری نمی‌بینم، دوباره به نسیان پوچ اندیشه برمی‌گردم تا حصاری به دور احساس کشیده باشم و اسیر ظلمت نشوم.

و من هنوز به سنگفرش‌های پیاده‌رو خیره‌ام.

  • آرائیل
۰۹
اسفند

چهارشنبه ۹ اسفند / ۲۸ فوریه ۲۰۱۸


روی تختی در جایی دراز کشیده‌ام و ترجمه می‌کنم. اوضاع بر وفق مراد نیست اما بد هم نیست. شاید مهم‌ترین نکته‌اش این باشد که دوباره به یاد آوردم بهتر است همیشه انتظارات خود از دیگران را در حداقل سطح ممکن نگه دارم، چه انتظارات ما مایه‌ی سرخوردگی‌مان است.


تجربه‌ی تازه‌ای خواهد بود. آدم‌های جدید، زندگی تازه، خوب یا بد.


گاهی هول و هراسی به جان آدم می‌افتد که نمی‌تواند آن را از خود دور کند. نمی‌تواند از چنگال این احساس درنده بگریزد که شاید همیشه جایی اشتباه می‌کند و هر آن احتمالش هست چیزی گرانبها را به دوران جفاکار ببازد. اگر باخته‌ات مال باشد، دوباره به دستش خواهی آورد، اما اگر آدم‌ها را ببازی دیگر چه داری؟ و اگر آن آدم‌ها ارزشی نهفته داشته باشند و تو لایقشان نباشی، چه؟


ترس‌ها و واهمه‌ها و خوف‌هایی که در پیش روی آدم صف می‌کشند و او را به مبارزه می‌طلبند، معلول روزگار هستند و فراوان. از چنگالشان گریزی نیست. پس باید با آن‌ها روبه‌رو شد. باید شجاعانه در مقابلشان ایستاد و تک‌به‌تک زمین زدشان.


همیشه فرداها را دور دیده‌ام و در حال زندگی کرده‌ام، اما گاهی باید گوشه‌ی چشمی به آینده داشت، بذری کاشت و زمینی را آباد کرد تا در خزان محصول را درو کنی.

 

و

۱. یادم باشد انتظاراتم را از این هم پایین‌تر بیاورم؛

۲. باید بهتر باشم و بهتر بشوم و بهتر و بهتر؛

۳. خسته خسته خستگی در جان؛

۴. تو تو تویی ذکر این نفس؛

۵. اهداف خود را به آدم‌ها گره نزنیم.

  • آرائیل
۰۵
اسفند

شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۶ / ۲۴ فوریه ۲۰۱۸

چرا انتظار دارید آدم همیشه با شما مهربان باشد؟ چرا انتظار دارید همیشه صبوری به خرج دهد و هرچه کردید و گفتید، آرام کناری بنشیند و محجوبانه نگاهتان کند؟ می‌فهمید همیشه نمی‌توان خونسرد بود و عاقبت روزی ناگهان این سد لبریز و سیل روان می‌شود؟


همیشه سعی کرده‌ام گوش شنوایی باشم و سنگ‌صبوری باشم و گوش بدهم، اما بسیار و خیلی و بی‌نهایت طاقت‌فرساست پیوسته آرام بودن و هیچ نگفتن و صبوری و حوصله. چرا نمی‌شود من هم زمان‌هایی بی‌حوصله باشم و حرفی نزنم؟ چرا نمی‌شود من هم حق بداخلاقی داشته باشم؟ چرا نمی‌شود فرصت جواب نداشته باشم، پیامتان را نبینم، از یادم برود، جوابی نداشته باشم یا نخواهم مزخرفی سر هم کنم؟ و این وسط کسی نگوید «عارت می‌آید جواب بدهی» و فلان و بهمان.


گذشته از این‌ها، دیروز از آن روزهایی بود که می‌خواستم در چرخه‌ای ابدی تکرار بشود. صبح بشود و بیایند و باشند و بمانند و نروند. بعضی حضورها مثل آفتاب است، آدم را گرم می‌کند و مثل نوری که به جوانه‌ای نورسته‌ بتابد، مایه‌ی رشد و بالیدن است. بعضی حضورها آبی روان است که آدم می‌تواند اندوه و خستگی‌هایش را در آن بشوید و به کامِ این دل تشنه، از آن سیر بنوشد.


می‌خواهم باز هم تکرار بشود و آینده‌ای بر همین اساس بنا بشود؛ که باشم و باشید تا باشیم.


 بعضی حضورها را برای ابدیت می‌خواهی.

 

و

۱. اندوهبار است که جای رفتگان پر می‌شود اما خب، زندگی همین است؛

۲. در مصرف نمک دقت کنید! بادمجان نشان نمی‌دهد چه‌مقدار نمک به خود گرفته؛

۳. لوبیا همیشه جواب است، ژله بهتر است در ظرف کوچک سرو بشود و نوشیدنی کمی غلیظ؛

۴. مدارا مدارا مدارا!

 

پ.ن

چطور می‌شود بیدار خُفت؟


  • آرائیل
۱۵
بهمن

یکشنبه ۱۵ بهمن / ۴ فوریه

 

دریافت

 

 

تصمیمم را گرفتم و رفتم. و خب، با تمام خوب و بدش، تصمیم «خودم» بود.

 

 

بودن حسی عجیب داشت که انتظارش را نداشتم. ناگهان تمام آسمان روی سرم سنگینی کرد و انگار مشتی نادیده قلبم را فشرد. همان‌جا فهمیدم آمدنم هرچند اشتباه، بودنم درست بود. باید می‌شدم و می‌دیدمشان. دیگر وقتش بود.

روزها همچنان سراسیمه می‌گریزند و من به «امروز» رسیده‌ام که زمانی خودش «شروع» بود و حالا شده روزی مانند سایر روزها، روزی گمگشته بین سرگشتی‌های دو انسان. زمانی تا به امروز را ثانیه می‌شردم اما حالا هیچ که هیچ.

حالا برای آینده نگاهم را به خورشید دوخته‌ام تا صبح به صبح طلوع کند و همراه خود موی تو را بیاورد.

و

۱. عصبانی‌ بودم از خودم و کارها و بی‌برنامگی‌هایم؛

۲. عصبانی‌ بودم از تمام اشتباهاتی که کرده‌ام و می‌دانم باز مرتکب می‌شوم؛

۳ عصبانی‌ بودم از هرچه هست و نیست و چندین و چند دقیقه فقط به جمعیت زل زدم؛

۴. دیگر عصبانی نیستم.

 

پ.ن۱

شاید هم هنوز ته دلم کمی عصبانی باشم؛ اما فقط کمی.

پ.ن۲

همین است که هست.

  • آرائیل
۱۱
بهمن

 چهارشنبه، ۱۱ بهمن / ۳۱ ژانویه

دریافت

 

مدت‌هاست «روزنوشته» ننوشته‌ام اما گرانبهاجانی گفت که دوستشان دارد و خب، آمده‌ام.

 

بین ماندن و رفتن مانده‌ام. انتخابی که کاملاً جسمانی است و باید جایی باشم اما چون همیشه، هزاران هزار عامل و ریز و درشت دستخوش تردیدم کرده‌اند. بروم؟ نروم؟ بگویم نمی‌آیم؟

 

ماه‌هاست برای چنین روزی لحظه‌ها را شمرده‌ام اما حالا که وقت رفتن رسیده، می‌دانم تا به آخرین لحظه‌ی ممکن، انتخاب را به تعویق می‌اندازم، مثل همیشه.

 

خیلی کارها باید انجام دهم که نداده‌ام. روزها گله‌ای آهوی گریزپا شده‌اند و در این دشت بی‌کران، هراسان به هر سو می‌دوند. زمان می‌گذرد و من اسیر ریشه‌های مُرده مانده‌ام که نمی‌دانم چه‌وقت می‌خواهم هرس کنمشان و آزاد بشوم.

 

این میان برای ترجمه‌ی کتابی نمونه دادم و بین چهار نفر... خب، قبول شدم. (چه انتظاری داشتید؟) عین جمله‌ی بررس را (که خودش مترجمی بی‌نظیر است) بخواهم بگویم:

... جملات جان داشتند. معلوم بود سردستی ترجمه نکرده‌اند و با متن عشقبازی کرده‌اند!

شاید ابلهانه و کودکانه باشد اما مدام برمی‌گردم و می‌خوانمشان. رضایتی عمیق دارم که کاربلدی تلاشم را دیده و پسندیده و بر آن صحه گذاشته است.

 

و 

۱. «هادی پاکزاد» را تازه کشف کرده‌ام! چرا... چرا نمی‌دانستم...

۲. «تو باش ولی موازی باش،‌ همراه ولی لمسم نکن»؛

۳. بی‌نهایت از ترجمه‌هایم جا مانده‌ام و باید بدوم و بدوم؛

۴. هنوز مانده‌ام که بروم یا نروم؟

۵. لبریزم از انتظارِ آینده؛

۶. لبریزم از خورشید.

 

و البته خورشیدِ این روزگاران تازه طلوع کرده است.

  • آرائیل
۰۹
دی

از دهان تاریکی بیرون می‌آیم، پا به روی پله‌های برقی می‌گذارم و به دیوار موسیقی رخنه می‌کنم. موسیقی با سرمای گزنده‌ی هوا در هم می‌آمیزد و چونان دریایی فراگیر دوره‌ام می‌کند. با بالا رفتنِ این پله‌های ماشینی، نوا هم نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شود تا که نوازندگان پیش چشم قد می‌کشند.


جوان‌اند، خیلی جوان. یکی آرشه به ویولن می‌کشد و دیگری کیبوردش را می‌رقصاند. می‌خواهم زودتر بروم و دور بشوم و به کنج گرم چهاردیواری کوچکم در این کلان‌شهر پناه ببرم، می‌خواهم بگریزم از هرآنچه هست و به نیستی پناه ببرم، اما موسیقی چونان دستی نامرئی دیوار یکنواختی‌هایم را می‌درد، به یقه‌ی پالتویم چنگ می‌اندازد، نگهم می‌دارد و مرا در جا میخکوب می‌کند.


موسیقی مرا عقب می‌کشد، وادارم می‌کند برگردم و نگاهشان کنم. چشمانم می‌سوزند و سریع رو می‌چرخانم. شهر با همه‌ی آن دغدغه‌هایشان پیش رویم پهنه کشیده است. جریان نور چراغ‌عقب قرمز خودروهایی که با سرعت از زیر پایم می‌گذرند و روشنایی تند آن‌هایی که به سمتم می‌شتابند، مثل نهری پیوسته روان است و لحظه‌ای قطع نمی‌شود. انگار که حیاتی هرچند پلشت، پیوسته در شریان‌های این شهر کثیف جریان دارد.

  • آرائیل