روزشمار بیابدی
یک چو امروزی، زمانِ زمینمان در این مکان به سرانجامها رسیده بود.
اینک امروزی بر پهنهی کویر، ابد را میدوم و یک روز است که منْ این نفسبریدهی خسته از آدم، منْ این پاخستهی بریده از عالم، با هر قدم من هی... من هی میخورم تلو... تلو... و با هر زحمت پای خونین میکشم جلو و این ردپای سرخ را میگذرام بر جا، که هرکس از پس آید هر قدم را بر نقش این کویر تفته خواهد دید. من این راه را، این مسیر بیکران را، من از ازل تا ابد چه زود آمدهام.
سپید بود، سبز شد و سرخی سیب به خزان فصل گرایید و دیگر هیچ؛ چرخهی ابد تا بدین نقطه رسید، خشکید و دستی ستارهای را از اوج آسمانها چید. هیچکس آن یک روز اضافه را ندید.
که ای عالم، تو ای آدم، که بدان من بارها در این کویر قصد خفتن کردهام، که بنشینم و دراز بکشم و چشم بربندم و خود را به آغوش گستردهی ابدیت بسپرم. که من... که من از قلبِ من گریختهام من، از آن اولین بهمن که آوار شد و آواره کرد و آوارستان ساخت از آنجا که قرار بود انارستانی باشد، که گورستان ساخت بر شهر پرهیاهوی واژگان.
کشتی بیلنگر بر خشکیدگی کویر بادبان گسترده و میراند بر شنها به بندری بعید و ناوخدای مرحوم است دست بر سکان فرسودهی پوچ. اسب پاشکسته لنگلنگان و نعلافتاده بر این اسپریس خشکان میتازد و گرچه برف و خون میریزد از کنج دهانش، پاشکستهاسب اما میل توقف نیستش. که اگر بایستند و اگر لنگرِ بریده بیاندازند، مُردهاند.
من از سخن بُریدهام، من از استعارههای پنهانم، از رنجیدگیهای کودکانهام، من از خود در این زندان افکار رمیدهام.
و آخر ابد بود و هیچکس نبود.
- ۹۷/۰۸/۲۳