روزنوشت #۱۷
پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷ / ۶ سپتامبر ۲۰۱۸
اعتراف این است تا همین یک ساعت پیش حالم خوب بود اما بعدش ناگهان حالم از این رو به آن رو شد. یکهو تمام غم این چند روز آوار شد. بعد از آن همه لحظهی خوش، هرچه پشت سدی جمع کرده بودم، گریخت و صورتی را به سیلاب شست. دردناکتر از همه این که تنها انتخابم بین این درد است و دردی بس سنگینتر. یعنی باید یا این عذاب را بپذیرم، یا که شکنجهای وحشیانهتر را.
البته انتظارش را هم داشتم. وقتی تصمیمم را میگرفتم میدانستم درد خواهم کشید. وقتی تصمیم گرفتم چیزهایی را بسنجم و ببینم ماجرا از چه قرار است، میدانستم کار احتمالاً کار درستی نمیکنم و نتیجهاش فقط من را بیشتر خواهد آزرد. میدانستم هنوز چیزی هست که نباید باشد و الان که زندهبهگورش کردهام، حس آدمی قاتل را دارم. از آن قاتلهای بیرحم که بالش روی سر قربانی میگذارند تا خفهاش بکنند و به دستوپازدنهایش هم بیاعتنایند.
دوست ندارم دست به قتل بزنم اما تنها راه است، چرا که قربانی بیگناه نیست. یا باید بکشم یا که کشته بشوم. از مردن خسته شدم. خسته شدم بس که مردم و از قعر به سطح زمین آمدم. من از این همه مردن و برگشتن خستهام. اگر قرار است بمیرم، بگذارید مرده بمانم. اگر هم بنا بر زندگی است... خب، باید زندگی کرد.
و به جهنم که میکشم. به جهنم که دیگران را زندهبهگور میکنم تا خودم ته آن گور نروم. حالا که قربانی دستوپا میزند بگذارید از رنجش لذت ببرم. بگذارید بعد از این همه سرکوب، کمی از عقدههایم را هم خالی کنم. بگذارید این سد را خالی کنم.
یکهو شد و من دیگر آن آدم یک ساعت پیش نبودم. شاید هم هنوز هستم و فقط از پوستم درآمدهام. خودم هم توی این گرداب نمیدانم به کدام سمت کشیده میشوم. حتی نمیدانم قیف گرداب به قعر است یا به عروج.
از دو گام به پس و گامی به پیش خستهام. نمیشود عقبگرد کرد. عقبگرد ناسزاست. من از هرچه گیجم کند بیزارم.
و
۱. حتی ظاهرم هم عوض شده و دلتنگ خود سابقم هستم؛
۲. چنان سرگردانم که نمیدانم تا ساعتی دیگر کجا خواهم بود؛
۳. من از هر پریسانی گریزانم حتی؛
۴. و من از خودم هم.
- ۹۷/۰۶/۱۵