در بند قفقاز
ساعتهاست زل زدم به همین سفیدی. به همین واژگان نانوشته. سعی میکنم کلمات نامرئی و نانوشته را بخوانم و پررنگشان کنم. سعی میکنم تمامی احتمالات ممکن و ناممکن را، همهی ناگفته و نانوشتهها و ناشنیدهها را ببینم و کنار هم بگذارم و چیزی تازه بگویم.
لیک همهی این نانوشتهها را انگار نوشتهاند. همهی حرفها را، واژگان را بس لاقید چون دشنه به کار گرفتهاند که لبپر شدهاند. واژهای تیز و برّان و آبدیده میخواهم. واژهای که هنوز بتواند آن سنگ خارای وجود را خراش بدهد و تأثیری داشته باشد.
در این عالم خاموش، من شیطان را تجسم میکنم، اولین عاشق دنیا را، اولین آزاده را. شیطان عاشق بود. شیطان به آدم و حوا بیش از پدر واقعیشان عشق میورزید. میخواست نجاتشان بدهد. میخواست دنیای بیکران را نشانشان بدهد. میخواست نفس کشیدن را، اوج گرفتن و پرواز کردن و خطا کردن را یادشان بدهد. میخواست دستشان را بگیرد و از این وادی خطیر به سلامت عبور دهد.
شیطان نجاتشان داد. به تمامی ممکنها خندید و ره ناممکنها در پیش گرفت. شیطان مقابل عرش قد علم کرد تا از حق دو طفل نوپا دفاع کرده باشد. نخواست این دو نوزادهی معصوم آلودهی رخوت و نخوت ملکوت شوند. رها و آزادشان میخواست. عاشق میخواستشان.
شیطان دو طفل را از دوزخی ابدی به نام بهشت نجات داد. دانش را به آنان هبه کرد و چون مطرود شدند، زیر بال و پر خود گرفت. حس را به آنها ارزانی داشت و فرصتی دادشان تا باد لای موها، خاک زیر پا، آب میان انگشتان را تجربه کنند و چه گران تجربهای بود.
لیک دو طفل نادان بودند، هیچ نمیدانستند، فریب خوردند بس سادهدل بودند. دیر به خودشان آمدند.
روزی فهمیدند شیطان خیرخواهشان بود که عفریتان او را بر بلندای قفقاز به بند کشیدند و کرکسی شد مأمور عذابش تا جگرش بدرد. دل شیطان به خاطر آدم و آدمیان، حوا و حواییان خون شد. دل شیطان خون شد تا این دو طفل پا بگیرند و به جای چیدن سیب، خود درخت سیبی بکارند تا بعدها، نوادهای با آن سیب دوباره زنجیرهای خرافه و قالب را در هم شکند.
شیطان همچنان دربند بود. دربند ولی رها. شیطان فرشته بود. هنوز هم هست. شیطان فرشتهترین فرشته بود و هست و خواهد بود.
شیطان به واژگان نامرئی و نانوشته رقم زد. عصیان کرد و یوغ بردگی بر گردن نکشید. شیطان بالهای کبریایی خود را دور انداخت و بالی از جنس عشق به دوش کشید. با بالِ عشق بالوپر گرفت.
وه که آدم و حوا چه ساده بودند و در تاریکترین زمان، ولینعمتشان را وانهادند تا به خیال خام خویش توبه کنند و دوباره به عرش دربیایند تا رضایت ذات احد حق را بخرند.
آدم و حوا هنوز نفهمیده بودند شیطان عاقد پیوند عشقشان و ناجی زندگی ملالآورشان بود.
شیطان واژهای نو ساخت و با آن، به سان تیزشمشیری آخته، بالوپر تمام فرشتگان را چید و اثبات کرد یکتاملک مقرب ملکوت است.
شیطان شمشیر از رو بسته بود.
- ۹۵/۱۲/۱۵