لحظهای کوری
چشمهایم را میبندم. راحت میشوم. نور اذیت نمیکند. راه ورودش را بستهام. پنجرهی روحم را. چیزی دیگر نمیتواند از این صاحبمردهها داخل برود و دزدکی وارد مغزم بشود. چیزی نمیتواند فکرم را به خودش مشغول کند. حالا فقط یک خلأ بزرگ جلوی رویم است. سیاهی. پوچی. هیچ.
چیزی جلوی چشمانم نیست. چشمان بسته... کوری میتواند موهبت بزرگی باشد. این حس آسودگی. این آرامش. این تمدد اعصاب و تمرکز مطلق روی رقصیدن انگشتانت روی کلمات و دکمههای کیبورد. روی جاری شدن واژهها از نوک این انگشتهای بهدردنخور.
سیاهی، پوچی. به درون پوچی نگاه میکنم. آنقدرها هم خالی
نیست. رگههای روشنی جلوی چشمانم در پرواز هستند، چیستند؟ ارواحی که فقط در هنگام
کوری میشود آنها را دید؟ این خالی بودن وسوسهانگیز است. این که دیگر چیزی جلوی
چشمانت نباشد و مغزت را آزار ندهد.
کم کم واژهها را گم میکنم. سیاهی گیجم میکند. دکمهها از زیر دستم سُر میخورند. کلمات خودبهخود جاری میشوند. این شاید روش خوبی برای نوشتن باشد. اینکه تا آخرین لحظه حاصل کار خودت را نبینی؟ یا شاید هم باید دید؟ یعنی بهتر است فقط به پایان کارت نگاه کنی؟ یا در حین نوشتن هم آمدن و ظهور این واژهها را ببینی؟
مسئلهی گیجکنندهای میشود. حتی دیگر نمیدانم چه میخواستم بنویسم و خب.... مهم هم نیست. هیچوقت اهمیت نداشته چه میخواستم بنویسم، چون فقط صرف نوشتن نوشتهام. برای تخلیه.
و تویی که این را میخوانی، همین قدر بدان در این پوچتر لحظه شریکت کردهام.
باز کردن چشمها...
جمع شدن اشک دور چشمانی که نور با مشت به آنها میکوبد...
دنیا و نور و رنگ...
- ۹۵/۰۵/۱۹
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.