جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

۲۸
خرداد

بر بلندای برجی سرد و سنگی، در این سیاهی، در حبسی خودخواسته‌ای.

تو زندانی این برج بلندی که آجرهایش تک‌تک ترس و وحشت و واهمه‌اند، و شالوده‌اش استخوانِ هزاران امیدوار است، و این برج نشسته در دل قلعه‌ای مستحکم از جنس تمام وحشت‌های عالم، و این قلعه در آغوش خندقی ژرف است مملو تمام دلهره‌هایت.

تو، تو زندانی خودخواسته‌ی برجی بلندی که مشرف است بر پهنه‌ی سوخته‌ی آرزوهایت و غباری نحس دشت امیدهایت را پوشانده. تو می‌ترسی و می‌لرزی و آسمانی سرخ را می‌نگری که گاه گویی خون از آن می‌چکد و بوی تند آهن مشامت را می‌آکند. تو می‌بینی که هر سمت را بنگری جز بر وحشتت نیفزاید.

نگهبانان تو یکصد مرده‌ی استخوانی‌اند که همگی زمانی دلیرترین‌ها بوده‌اند و اکنون جنازه‌ی خاطره‌شان تو را به پاسداری ایستاده، جان در راهت فدا کرده‌اند. اینان همه روزی روزگاری در راه امید گام برداشته بودند ولی عاقبتشان کشیده به این‌جا، به برج وحشت‌ها، اکنون نیز شده‌اند پاسدار یکی چون تویی.

بر فراز برج ترس، کریهْ هیولایی هولناک می‌چرخد که دندان تیز کرده تا کوچک‌ترین چلچله‌های امید را در هوا بقاپد؛ در صحنِ ویرانش تازی‌های هارِ نومیدی می‌غرند و هزار استخوان جویده افتاده است کفش؛ بر فراز دیوارها دسته‌ی نحس کلاغ‌های سیاه می‌چرخند تا هرآنکه را جرئت کند تا از پیچک‌های خاردار و زهرآهگین دیوارها بالا بیاید با منقار تیز خود بدرند؛ در این خندق هزار وحشتِ گوشت‌خوار و تیزدندان شنا می‌کنند و که خوراکشان گوشت امیدواران است.

در این برج بلند وحشت، هرچه بخندی جز پژواکی سرد پاسخت را نمی‌دهد و هرچه گریه کنی جز نوازش نسیمی سرد دلداری‌ات نمی‌دهد. تو در هیاهوی انزوای خویش تنهایی و جز جمجمه‌های روی طاقچه‌ها همدمی نداری.

تو اما خسته‌ای از ترس، تو اما دیگر جانت به لب رسیده از این دلهره‌ی دائمی در سینه، تو اما می‌خواهی اکنون در اوج ترس جرئت کنی. تو اما هنوز مانده تا شجاعتش را بیابی که از پله‌های فرسوده‌ی برج ترس پایین بدوی و از میان تازی‌های رها و گرسنه‌ی صحن دژ وحشت‌ها و از زیر سایه‌ی کلاغ‌های سیه‌بال بگذری و اهرم زنگاری دروازه را بچرخانی و از این قلعه‌ی وحشت‌ها قدم بگذاری به بیرون، به برهوتی که شاید تا ابدیت در آن هیچ نباشد، اما تو، تو دیگر از ترس خسته شده‌ای.

دیگر بریده‌ای و هرچند هنوز به خود می‌لرزی، در این آسمان سرخ و سیاه روزنه‌ای هست که چشم تیز کنی، می‌بینی‌اش. در آن دوردست‌های برهوتِ بی‌انتها، واحه‌ای هست که اگر ترس را کنار بگذاری‌اش و دست دراز کنی، به آن می‌رسی.

شاید دیگر تا آن روز راهی نمانده باشد که خودت پا بنهی به ورای دژ وحشت‌هایت و این برج و بارو را ویران کنی.

شاید روزی برسد که تو خودت ویرانگر برج ترس باشی.

  • آرائیل
۲۶
خرداد

 

به این سیاهی، دراز کشیده‌ام جایی در نزدیکی‌ات و این خودم نیستم.

در این مستی، منم شناور نیستی؛ نه دستی حس می‌کنم و نه سری؛ نه در هیج‌کجا آغاز می‌شوم و نه در هیچ‌کجا پایان می‌یابم. این تن جایی در این عالم دراز کشیده و در محاصره است، این ذهن اما تا به ناکجاْ پوچیِ فضا منبسط شده، هیچش بندر نیست.

در این ورطه‌ام و نیستم و دارم در یک آن این ابدیت را دوره می‌کنم که از ابتدایش تا به اکنون همه توی این سیاهی روی دور تکرار است. در این ظلمت، از حضوری آگاهم که دور است، دور است و بعید، اما آشنا، گویی که جایی در ابتدای ازل رشته‌ای بوده که هنوز نگسسته.

این جسم مست است و منگ افتاده و هیچ رمقش نیست، هیچ هوشش نیست و حواسش نیست؛ این جسم بی‌خود از خود در میانتان است. همهمه‌ای از هر سو هست و همزمان در این سر سکوت است و هیچ، هیاهوی پوچی غوغا می‌کند. این ذهن اما محبوسِ ابد است، سیاه است، تار است و تاریک، این ذهن به زیر بار گران هستی است.

چشمانی هستند که جز سیاهی نمی‌بینند و شب پر کرده گستره‌ی دیدشان را، چشمانی هستند که بسیار دیده‌اند و هنوز بسیار ندیده‌اند، چشمانی هستند که سال‌هاست نور ندیده‌اند.

طوفانی در این جمجمه می‌خروشد و مشت می‌کوبد به دیواره‌ها، می‌خواهد بشکافد و بتازد و بروبد و بشورد. چشم بربسته کشتی‌ام در این دریای طوفانی و در بند امواجم و هر لحظه موجی از درون به من می‌کوبد. این دریای نیستی سیاه است و کشتیِ بی‌لنگر بازیچه‌ی ورطه‌ای ابدی، نیستش نور و پناهی.

از ازلِ این نیستی تا به کرانه‌ی ابدش اما ناگاه قطره‌ی نوری می‌درخشد و نوایی به نام من می‌تابد بر این سیاهی، می‌تازد و می‌تاراندش. کشتی سر ساییده بر ساحلی نرم به خشکی می‌نشیند و وزش نوازشی ملایم است بر گونه‌ای برافروخته و گرگرفته.

در این سیاهی، به این پوچی، تویی نوری که ناگاه می‌رویی و طلوع می‌کنی بر افرازم و قرص قمر چهره‌ات شب را روشن می‌کند. تویی که گیسوی تو ریسمانی الهی، از عرش می‌ریزد پایین و منم، من، آرمیده به زیر نور نگاهت، منم، منی که در این سیاهی ابدی نوری بر او تابیده. منم در سقوط و گیسوی توست تنها ریسمانم.

دستم لنگر، از ژرفای نیستی می‌آید بالا تا بند بشود به تنها لنگرگاه هستی؛ دستی که بی‌اراده آمده بالا و می‌رود لای گیسویت، دستی که دراز شده سویت و رفته لای مویت، دستی خسته بند به نورت که خورشید را می‌کشد پایین.

لبی که بر لب خورشید می‌نشیند و نوری که می‌روید، نیستی و سیاهی مستی که یک آن می‌گریزد و منی که می‌نگرم به تویی بر افرازم، لبی که می‌شود نای خاموشِ گنگی و هزار حرف ناگفته در دهانت می‌گذارد.

به این سیاهی، تویی نوری روییده بر افرازم.

 

  • آرائیل