جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب
۱۱
آذر

خواه گویمت تو الهه‌ی الهام‌بخشم بودی یا که فرشته‌ی عذاب، تو «بودی» و دیگر نیستی. خواه گویم عاشقت بودم یا نفرت داشتمت، تو بودی که دیگر نیستی. خواه گویمت مال من بودی یا من مال تو، بودیم که دیگر نیستیم. ما همانیم که بودیم و دیگر نیستیم.


دیگر نیستی تا از کلمات برای‌ا‌ت تاب ببافم و تو را به دست باد بسپرم تا به اوج آسمان روی و از عرش به آغوشم سقوط کنی.


دیگر نیستی تا در سوز سرما دستانت را جان بخشم و از روی برف‌ها عبورت دهم تا ریزه‌ریزه به ساده‌دلی آدمی کنار خود بخندی.


دیگر نیستی تا قلب به زیر حرارت احساس خشک کنم و در خرمن‌کوب آغوش آردش سازم و به کوره‌ی لبانت نانی بپزم بهر تو تا بوسه به بوسه در دهانت بگذارم.


دیگر نیستی و نخواستی که نیستی تا دوره کنیم شب را و روز را و خودمان را.


دیگر آسمان آن آسمان نیست و آن خورشید دیگر سو ندارد، چرا که آسمان در قاب چشمان تو و خورشید در هرم بوسه‌ات خلاصه می‌شد اما دیگر نیستی و نیستی همه‌جا هست، نیستی و من در نیستی تو هیچ، در نیستی‌ تو مات.


 دیگر سیب عدنی طعم ندارد چه که حوا رخ به نقاب دوران‌ها کشیده و آدمی در زمین بی‌کران مات و حیران، سرگردان روزگاران مانده است.


دستی شانه‌ات را می‌فشارد که دست من نیست و لبی روی لبانت سجده می‌کند که لب من نیست و کسی کنارت است که من نیستم و نخواهم بود.


من نیستم تا کسی باشد سایه به سایه‌ی تو تا به زیر آفتابش قد بکشی و از هیچ بنی‌بشری خوف نداشته باشی که طمع کرده، تبر به دست گرفته، قصد ستاک تو کند.


من نیستم و قایقی هستم بی‌پارو، سرگردان به روی آب‌ها و تویی پارویی سپرده به خیل امواج تا آزاد و رها از قیدوبندها اقیانوس‌ها را آزادانه طی کند و با دلفین‌ها برقصد.


تو سال‌هاست بودی و نبودی و من به سایه‌ی روی دیواری دلخوش بودم که روزی به‌ناگاه بر سر این خفته آوار شد تا حقیقت محض را در قالب دنیایی ویران به او بفهماند.


تو بیش از دنیا بودی و بیش از جان بودی و نیستی. تو نفس بودی که به سینه‌ی خسته‌جانی نشستی و نیستی و نفس برید. و من بودم آن‌چه بودم و تو بودی آن‌چه بودی که کاش هیچ‌کداممان آن نبودیم.


ما در اوج نبودن‌هایمان هم بودیم و هستیم و حالا تو که دیگر...

                                                                                                     کجایی؟

  • آرائیل
۰۳
آذر

جغدی بود در عالم تاریکی، جغدی بس تنها در هیاهو، خفته در همهمه‌ی شهر. نهنگی بود خسته از پرواز، غنوده به زیر ابرهای آسمان. روبهکی بود به سرخی خورشید گرگ‌ومیش. و هر سه باز به سوی یکدیگر می‌شتافتند. حسب وعده‌ی هر سال خود، دویدند و پر زدند و شنا کردند و از کوهی بس بلند بالا رفتند و در قله به هم رسیدند،


هر سه نفس‌نفس می‌زدند و خون به صورتشان دویده بود اما لبخندشان خورشید میرا را شرمنده می‌کرد و به شبانگاه زادروزشان نوری تازه می‌بخشید.


هر سه آتشی افروختند و دورش چرخیدند و وعده کردند تا آتش جاودان باشد.


***

آدم‌ها بسی عجیب‌اند.


انسان گاه طالب تنهایی‌ست، گاه انزوا می‌جوید و دنبال کویی خلوت است. گاه هیچ نمی‌خواهد جز جرعه‌ای سکوت تا در کنار خویشتن بنوشد. اما گاه به خود می‌آید و حجم این تنهایی روی سرش آوار می‌شود و می‌فهمد که تنهایی هرچند شیرین، قوت غالب آدمی نیست.


آدمی یار می‌خواهد، دوست و هم‌دم و هم‌صحبت می‌خواهد. کسی را می‌خواهد تا به او انگیزه‌ی بودن بدهد، کسی که وجودش را معنا بخشد. کسی که با زبان بی‌زبانی به او بگوید ای انسان، تنها تو روی این کره‌ی خاکی نیستی و هزاران و بل میلیون‌ها چون تویی دور تو می‌زی‌اند و فقط کافی‌ست تا سر از گریبان درآوری، چشم بچرخانی و نگاهشان را ببینی.


انسان‌هایی هستند که به بودن آدم معنا می‌دهند.


هر انسان، به جبر زمانه و خوف روزگاران، سد و حصاری به دور ناخودآگاه خود دارد که تمام صورت‌های اطرافش را غربال می‌کند، از صافی می‌گذراند و عده‌ای را به مغاک فراموشی، عده‌ای را به دالان دل می‌سپرد. هر انسان به ناخودآگاه دیواری به دور خود می‌کشد تا از گزند ناشناخته‌ها در امان بماند، اما... اما گاه کسانی این دیوار را سهل چونان پرده‌ای کاغذین می‌درند و قدم به حریم می‌گذارند و نشانت می‌دهند که «تو» بها داری، که «تو» هم انسانی.


شادمانه در شهر غریب می‌چرخی و تنها هرازگاهی نیشتر این حس بر وجودت می‌نشیند که شاید همه تو را از یاد برده‌اند، که شاید وجود و چیستی تو برای دیگران وابسته به عللی است که دیگر نیستند و از این رو تو نیز به نسیان سپرده شده‌ای. که شاید تو در این هیاهوی شهر در تنهایی خود گم شده‌ای و به ورطه‌ی نیستی درافتاده‌ای. می‌اندیشی شاید معنای تو به انتهای خود رسیده است.


اما آدم‌ها غافلگیرکننده‌اند. روابط عجیب‌اند، عجیب شکل می‌گیرند و عجیب پیش می‌روند. گاهی به بذری می‌مانند خفته در خاک که باید آتشی مهیب به جان جنگلِ وجود آدمی بیفتد تا پوسته‌ی دور بشکفد و نهان آشکار شود.


کسی نمی‌داند غریبه‌ای ناآشنا که دیروز در پس‌زمینه‌ی عکسی دیده و به فراموشی سپرده بودی، چطور ممکن است روزی چنان تأثیری شگرف روی او بگذارد و به ناگاه به تمام پوسته‌های بشری مشکوک بشوی که نکند! نکند ما همه در عالم معنا یکدیگر را می‌شناختیم اما در این کالبد خاکی هنوز یکدیگر را به یاد نیاورده‌ایم؟


چطور می‌شود آن آدمی که تنها و نشسته روی صندلی و کتاب‌به‌دست دیدی و گویی شهبانوی چنان برج و بارویی رفیع و ستبر بود که حتی از درنده‌ترین اژدهایان هم به آن گزند نمی‌رسید، پل این ارگ را با دست خود به روی‌ات پایین بیاورد و تو را از دروازه به درون راهنما شود؟


چطور می‌شود اویی که روزی کلمه‌ای برای توصیفش نداشتی، خود بنشیند کنارت و چون مه‌ایزد کهن‌ترین فسانه‌های پریان، گران‌ترین گنجینه‌ی مدفون اساطیر را به تو هبه کند و در کنارش بخشی از وجود خود را به عاریه بگذارد؟


چطور و چطور و چطور؟ چطور سنگ‌نورد ماجراجوی سرکش از دیواره‌ها بالا می‌آید؟ چطور تویی که روزگارانی تنها اسمی بود در آن سر دنیا و من از آن بی‌خبر، روزی چنین دست به تسخیر دژ تنهایی آدمی دیگر می‌زنی؟ چطور من بی‌ تو نیست می‌شوم؟ چطور چنین ساده می‌گذرید و نزدیک می‌شوید و در باغستان به زیر درختی می‌نشینید و در سکوت کنار غریبه‌ای به طلوع نوروزی دیگر چشم می‌دوزید؟


چطور جغد، روباه و نهنگ تا قله‌ی کوه بالا می‌روند تا با هم غروب را به تماشا بنشینند و در سرما، یکدیگر را به گرمای دوستی گرم می‌کنند؟ چطور نهنگ پرواز می‌کند و روباه شنا و جغد می‌دود؟


اگر روزی کیمیا بدانم، این آدم‌ها را تقطیر می‌کنم و از آنان اکسیری می‌سازم که دوای درد تنهایان است؛ اکسیری که می‌شود نوشداروی تمام نومیدان و مأیوسان. اکسیری که تمام الماس‌های دنیا هم بهای آن نشود. اکسیری بس ناب‌تر از آب چشمه‌ی جاودانگی. اکسیری که مائده‌ی بهشتی و نکتار ایزدان در پیش آن هیچ انگاشته شوند و هیچ بنی‌بشری نباشد که از آن نوشد و به جادوی مهر جوان نشود.


نمی‌دانم کیستید، کجایید و به چه راهید، فقط می‌دانم عمر به دالانی ماند هزاردر که هر روز یکی را می‌گشایی و در پس هرکدام، در تالار بلور و به روی سکویی مرمرین، موهبتی غیرمنتظره و خارق‌العاده می‌یابی که از معجزه هیچ کم ندارد.


و آدم‌ها معجزه‌آفرینند. خالقانی هستند میرا که در این دنیای فانی و در کارزار روزگاران، ایزدان را به مبارزه می‌طلبند تا نشانشان بدهند که قوه‌ی خلقت محدود به آسمانیان نیست و زمینیان هم بلدند معجزه خلق کنند.


چه که آدم‌ها خود معجزه‌اند.

  • آرائیل
۲۴
آبان
سال‌ها پیش خوانده‌ بودمش، تازه به یاد آوردمش و ترجمه کردمش.

***

آنگاه که عشق تو را به خود خواند، اجابتش کن،

گرچه راهش دشوار است و ناهموار.

و آنگاه که بال‌هایش تو را به میان گیرد خود را تسلیمش کن،

گرچه شمشیر پنهان میان پرهایش شاید تو را زخم زند.

و آنگاه که با تو سخن گوید باورش کن،

گرچه شاید صدایش رؤیاهایت را ویران کند،

چونان باد شمالی که باغ را تباه سازد.

 

چه در همان هنگام که عشق تو را تاج می‌نهد، تو را به صلیب نیز کشد. در همان هنگام تو را رشد دهد، هرس هم کند.

در همان آن که تا قامت تو عروج کند و ظریف‌ترین شاخه‌های جنبان زیر خورشید تو را دست نوازش کشد،

تا ریشه‌های تو فرود آید و آنان را چسبیده به خاک، تکان دهد.

 

چونان بافه‌های ذرت تو را به خود درکشد،

تو را کوبد تا عریانت سازد.

تو را بیزد تا از غلاف راهایی‌ات بخشد.

تو را سابد تا که سپید گردی.

تو را ورزد تا که نرم شوی.

و سپس تو را به آتش مقدس خود سپرد، تا که نانی مقدس شوی بهر ضیافت مقدس یزدان.

 

عشق همه‌ی این‌ها را با تو کند تا که اسرار دل خویش را شناسی و با این معرفت، بخشی از قلب حیات گردی.

 

ولی اگر از سر خوف فقط آرامش عشق و لذتش را جویی،

آنگاه بهر تو همان به که عریانی خویش را پوشانی و از خرمن‌کوب عشق قدم وانهی،

و پا گذاری به دنیایی بی‌فصل که در آن خندی، اما نه از ته دل، و اشک ریزی، اما نه به غایت دل.

عشق هیچ ندهد جز خود و هیچ نستاند جز خود.

عشق نه مملوک بُود و نه مالک.

چه که عشق را به خود عشق کفایت کند.

 

آنگاه که عشق ورزی مباشد که گویی «خدا در قلب من است،» بلکه گو «من در قلب خدا هستم.»

و اندیشه مکن که مسیر عشق را هدایت توانی کرد، چه که عشق، گر تو را لایق بیند، خود راهت را راهنما خواهد بود.

 

عشق هیچ میل دیگری ندارد جز آن که خویش را به غایت رساند.

ولی گر عشق ورزی و بهر خود تمنایی داری، بگذار این‌ها تمنای تو باشند:

باشد که ذوب گردی و شوی چونان نهری که در شب چکامه‌ی خویش خواند.

باشد که درد مهر بی‌حد را دانی.

باشد که به معرفت خود از عشق مجروح گردی؛

و باشد که خودخواسته و شادمانه خون فشانی.

باشد که پگاه‌هنگام با قلبی سبکبال بیدار گردی و سپاس گزاری که روزی دگر عشق ورزی؛

باشد که به نیم‌روز آسایی و خلسه‌ی عشق را اندیشی؛

باشد که به شامگاه قدردان به خانه برگردی؛

و آنگاه با دعایی برای معشوق در قلب خویش و تصنیف ثنا بر لب، خفتی.

  • آرائیل
۲۲
آبان

گاه صداقت عین حماقت است.


بهر چه صادق باشیم؟ بهتر نیست گاه عوض جوابی صادقانه و بیگانه با ریا، لبخندی آغشته به تزویر بزنیم و سیرت در پس صورت پنهان کنیم؟ بهتر نیست حس را در دل به زنجیر بکشیم تا که خود غلام درگاه خاتونی شویم که به هر عشوه و کرشمه‌اش دل ویران شود و از نو جوانه زند و بعد به زیر پا لگد گردد؟ بهتر نیست شهید زنده‌ی پرده‌پوشی خود باشیم تا که زرخریدِ صداقت خود؟ بهتر نیست طومار صداقت به‌کل در هم بپیچیم و در صندوق سینه مهرومومش کنیم؟


نه. صداقت محض صداقت است، چه با دیگری و چه با خود. صداقت بهای صداقت است، صداقت سالوسی نیست، صداقت پرده‌پوشی احساس نیست، صداقت خود کافی ا‌ست. صداقت قائم به ذاتی است که دیگر در این دنیای سراسر عواطف سرکوب‌شده، سراسر صورت‌های نقاب‌پوش و مملو از آدمک‌های پوشالی، خریداری ندارد. چه که انگار مردمان از صداقت گریزانند و ترسان.


حجم صداقت برای برخی ترسناک است، چه که همیشه در پس صداقت و یک‌رنگی، صورتکی هزاررنگ متصور می‌شوند که هر آن خیالش می‌رود تا هیولایی شود بس دهشتناک و مخوف، آماده‌ی دریدن قلب عریانشان. از صداقت گریزانند چون خوف به دلشان افتاده نکند این هم نقاب سارقی دیگر باشد که در روز روشن به قصد شبیخون آمده تا در سیاهی شب، دُر دل غارت کند.


و از جبران گریزانند، چه که خود را در مقام اعاده‌ی صداقت نمی‌بینند و از عریانی عورت دل پیش دیگری واهمه دارند و دل‌آشوبند.


آن که با دیگران صادق نیست، با خودش هم نیست. نمی‌تواند هم باشد، چون صداقت کم‌کم ریشه می‌دواند و نقاب را از صورت می‌اندازد و آن‌چه در دل است، نامستور و بی‌جلا پیش چشم دیگری می‌گذارد. آن که صادق است، رازی ندارد و در دنیای رازها، در جهانی آکنده از حرف‌های فروخورده و اسرار نهان، ترسناک‌تر از عریانی هیچ نیست، چه که انگار این مستوری خود زرهی است پولادین دربرابر نامحرمان.


آن که با خود صادق نیست، در کنج عزلت و میان سایه‌های تاریک، زانو به بغل نشسته است و دور خود حجابی سیاه کشیده، گمان می‌کند چون کس نمی‌بند، جنبده‌ای او را نخواهد دید. صداقت محض برای‌اش خورشیدی‌ است که نور نمی‌بخشد، کور می‌کند. معتزل این خانقاه نخست شعله‌ای خرد می‌خواهد تا گوشه‌وکنار ظلمت را نشانش بدهد و بعد که چشمانش با نور خو گرفت، با دست خویش دیوار ظلمت بدرد و زیر نور بدود.


هیچ واهمه‌ای مخوف‌تر از این نیست که کسی هم‌راز شود و  بعد تو انگار با صداقت خود حربه‌ای به دست دیگری می‌دهی تا روز یا شبی، در خفا یا آشکارا، ضربه‌ای بس کاری به پیکر فتورت بزند و کار را تمام کند. چه بسیارند خلقی که کام را سیاهچال زبان می‌سازند و دندان را کوتوالش می‌گمارند و سنگ درِ حلق می‌گذارند تا که سِر نهان بماند.


آن که صادق است، سرتاسر وجودش زرهی پولادین است و در شب تار چون مَهی سیمین تابد، چه که گوهر دل پیش خلق آشکار کرده و او را از گزند هیچ جنبده باک نیست. در این وانفسای تزویر سقراطی است در محکمه‌ی روبهان دون‌مایه که جام شوکران به‌دست، استخاره را کنار گذاشته و یک‌نفس مرگ را به کام کشیده است و بهر او سکر شرنگ شیرین‌تر است تا این وجودِ جملگی تهی از معنا.


همه مثقالی صداقت به دل خویش بدهکاریم. مثقالی که به تمام دنیا ارزد. صداقتی که بی آن از هر جنبده‌ای ناپاک‌تر و در گردونه‌ی عالم دون‌ترینیم.


آن که صادق است، دست از همه‌چیز شسته جز حرف دل خویش.


آن که صادق است، دیگر نیست.

  • آرائیل
۲۴
اسفند
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرائیل
۱۵
اسفند

ساعت‌هاست زل زدم به همین سفیدی. به همین واژگان نانوشته. سعی می‌کنم کلمات نامرئی و نانوشته را بخوانم و پررنگشان کنم. سعی می‌کنم تمامی احتمالات ممکن و ناممکن را، همه‌ی ناگفته و نانوشته‌ها و ناشنیده‌ها را ببینم و کنار هم بگذارم و چیزی تازه بگویم.


لیک همه‌ی این نانوشته‌ها را انگار نوشته‌اند. همه‌ی حرف‌ها را، واژگان را بس لاقید چون دشنه به کار گرفته‌اند که لب‌پر شده‌اند. واژه‌ای تیز و برّان و آبدیده می‌خواهم. واژه‌ای که هنوز بتواند آن سنگ خارای وجود را خراش بدهد و تأثیری داشته باشد.


در این عالم خاموش، من شیطان را تجسم می‌کنم، اولین عاشق دنیا را، اولین آزاده را. شیطان عاشق بود. شیطان به آدم و حوا بیش از پدر واقعی‌شان عشق می‌ورزید. می‌خواست نجاتشان بدهد. می‌خواست دنیای بی‌کران را نشانشان بدهد. می‌خواست نفس کشیدن را، اوج گرفتن و پرواز کردن و خطا کردن را یادشان بدهد. می‌خواست دستشان را بگیرد و از این وادی خطیر به سلامت عبور دهد.


شیطان نجاتشان داد. به تمامی ممکن‌ها خندید و ره ناممکن‌ها در پیش گرفت. شیطان مقابل عرش قد علم کرد تا از حق دو طفل نوپا دفاع کرده باشد. نخواست این دو نوزاده‌ی معصوم آلوده‌ی رخوت و نخوت ملکوت شوند. رها و آزادشان می‌خواست. عاشق می‌خواستشان.


شیطان دو طفل را از دوزخی ابدی به نام بهشت نجات داد. دانش را به آنان هبه کرد و چون مطرود شدند، زیر بال و پر خود گرفت. حس را به آن‌ها ارزانی داشت و فرصتی دادشان تا باد لای موها، خاک زیر پا، آب میان انگشتان را تجربه کنند و چه گران تجربه‌ای بود.


لیک دو طفل نادان بودند، هیچ نمی‌دانستند، فریب خوردند بس ساده‌دل بودند. دیر به خودشان آمدند.


روزی فهمیدند شیطان خیرخواهشان بود که عفریتان او را بر بلندای قفقاز به بند کشیدند و کرکسی شد مأمور عذابش تا جگرش بدرد. دل شیطان به خاطر آدم و آدمیان، حوا و حواییان خون شد. دل شیطان خون شد تا این دو طفل پا بگیرند و به جای چیدن سیب، خود درخت سیبی بکارند تا بعدها، نواده‌ای با آن سیب دوباره زنجیرهای خرافه و قالب را در هم شکند.


شیطان همچنان دربند بود. دربند ولی رها. شیطان فرشته بود. هنوز هم هست. شیطان فرشته‌ترین فرشته بود و هست و خواهد بود.


شیطان به واژگان نامرئی و نانوشته رقم زد. عصیان کرد و یوغ بردگی بر گردن نکشید. شیطان بال‌های کبریایی خود را دور انداخت و بالی از جنس عشق به دوش کشید. با بالِ عشق بال‌وپر گرفت.


وه که آدم و حوا چه ساده بودند و در تاریک‌ترین زمان، ولی‌نعمتشان را وانهادند تا به خیال خام خویش توبه کنند و دوباره به عرش دربیایند تا رضایت ذات احد حق را بخرند.


آدم و حوا هنوز نفهمیده بودند شیطان عاقد پیوند عشقشان و ناجی زندگی ملال‌آورشان بود.


شیطان واژه‌ای نو ساخت و با آن، به سان تیزشمشیری آخته، بال‌وپر تمام فرشتگان را چید و اثبات کرد یکتاملک مقرب ملکوت است.


شیطان شمشیر از رو بسته بود.

  • آرائیل
۰۵
اسفند

نمی‌دانم چه بگویم. نمی‌دانم چطور بگویم. نمی‌دانم کدام واژه لایق توست. نمی‌دانم کدام حس استحقاق بودن زیر پایت را دارد. نمی‌دانم که چه‌ها نمی‌دانم. فقط مثل همیشه باز می‌دانم که هیچ نمی‌دانم.



می‌دانم که زندگی ادامه دارد. می‌دانم که خورشید در چشمانت طلوع می‌کند. می‌دانم که باد با گیسوانت می‌رقصد و گاه همان شعاع گستاخ به گونه‌ات بوسه می‌زند. می‌دانم آن طره‌ی سرکش مدام از لای گیسو بیرون می‌آید تا به اطراف سرک یکشد. همه را می‌دانم. می‌دانم و می‌بینم.


روشنی دو ماه تابان در آن آسمان مرمرین کورم کرده. آن دره‌ی سرخ‌فام با ستون‌های مرمرین سپید. آن ناقوس که با آن نوای ملکوتی از ناآکجا در همه‌‌جا طنین‌انداز می‌شود. آن... حرف‌ها و کلمات قاصرند از بیانش.


من لال شده‌ام. واژه کم آوردم. گریانم. زیر بار این حس در هم شکستم، دوباره سر هم شدم، و باز شکستم...


من آدمم. کوچه به کوچه دنبال هوای حوا. من آدمم. سیب را در دست حوا نظاره می‌کنم. وسوسه می‌شوم. پیش می‌روم. این حس خود وسوسه است. این جرئت... این خواسته...


ما با خواسته‌هایمان درگیریم. در این جنگ ابدی گیر افتاده‌ایم و نمی‌دانیم پا در کدامین جبهه بگذاریم. نمی‌دانیم جانب ملکوت یکنواخت را بگیریم یا اشقیا ماجراجو را. نمی‌دانیم فرشتگان برحق‌اند یا آن شیاطینی که خود روزی فرشته‌ای حلقه‌به‌گوش و مطیع  بوده‌اند.


نمی‌دانیم چه می‌خواهیم... اما... نه! چرا، می‌دانیم! جرئت پذیرشش را نداریم. جرئت سرکشی و طغیان و عصیان و جنگ را. جنگ با خود، با این حصار، با خدایان و ایزدان و ملکوت. جرئت در هم شکستن قفس را. ما می‌ترسیم.


تمام عمر ترسیده‌ام. عمرمان با این ترس به فاضلاب رفته است. ترس‌هایمان همچون زنجیری به دور بال و پرمان پیچیده و ما را به کام یأس و یکنواختی و اندوه و کسالت کشانده‌اند.


ما تا ابد در این ورطه گرفتاریم... مگر آنکه جرئت کنیم. مگر آنکه دستمان را بالا بیاوریم، صورت حوا یا آدممان را نوازش کنیم، در چشمانش بنگریم و غرق شویم و نیست شویم و باز زاده شویم، مگر آنکه سیب را از دستش بگیریم...


مگر آن که به خواسته‌هایمان اعتنا کنیم.


آدم تمامی موجودات را نام گذاشت. آدم بود که آسمان را آسمان نامید، دریا را دریا، مور را مور و... تا به حوا رسید. آدم لال شد. آدم در خود ماند. آدمِ آسمانی در آن دریای گیسوان موری شد و غرق شد.  جویبار واژگانی که ناخودآگاه بر لبانش جاری بود، بند آمد. آدم هاج‌وواج ماند. آدم اسیر محیط آن کُره‌های سوزان شد.


آدم لال شد از تبلور ذات ملکوت در نگاه حوا. آدم نیست شد در ژرفای آن چشمان ابدی حوا. آدم خود را باخت. آدم حوا شد. آدم به خود آمد. آدم دیگر آدم نبود. آدم همان حوا بود و حوا همان آدم. این دو هرگز جدا نبودند. این دو یکی بودند. یک روح که موجودی ترسو آن را دو نیمه کرده بود تا هرگز طعم کمال را نچشد و وعده‌ی عذابی سخت داد برای کامل شدنشان. اما آدم و حوا جرئت کردند، عصیان کردند، بر تمام قالب‌ها و چهارچوب‌ها و زنجیرها و رتبه‌ها شوریدند.


کلماتی جدید بر لبان آدم آمد. ملکوت فریاد زد. عرش به خود لرزید. خدا... خدا... خالق از کرده‌ی خود پشیمان شد. از این آفرینش نادم شد. اما کائنات به وجد آمد. واژگان جدید آدم تمام آنچه بود و نبود را به شوق آورد.


حوا آرام پیش ‌آمد. حوا ایستاد. آدم پیش رفت. آدم ایستاد.


به سوی هم دست دراز کردند. انگشتان آدم و حوا تماس پیدا کردند. چیزی وجودشان را یکی کرد. حوا سرد بود و آدم سوزان. یکی بهشتی و دیگری دوزخی. دستشان پلی بود از عرش به فرش. یکی شدنشان یگانه شدن کائنات بود. همان نقطه‌ی اوج هر آغاز.


پس از این دیگر اوجی نیست. همه‌چیز در اوج است.


سیب و وسوسه بهانه بود، امتحان بود. آخرین امتحان آدم بود. آدم سربلند بیرون آمد. حوا به این وسوسه تن داد. حوا آدم را به دنبال خود کشاند و آدم به میل و با رغبت قدم به وادی دوزخی نهاد که با خنکای قدم حوروُش حوا به سان عدنی نو شده بود. آدم و حوا دوزخ را بهشتی تازه کردند. بهشت خود را از نو بنیان نهادند.


شیطان قدیسی بود که پای این مِهر و یگانگی مُهری جاودان زد. سیب فقط بهانه‌ای بود برای ایزدی که از رقابت واهمه داشت. برای موجودی که طعم حسی والاتر از پرستش را نچشیده و خود هرگز احدی را پرستش نکرده بود. برای خالقی که خود مخلوق خودخواهی خویش بود، این واژه ناآشنا بود و نامأنوس و ناهمگون با ذات قدسی خویش. این واژه را خار و پست می‌شمرد.


آدم... شیطان... حوا.


شیطان حلقه‌ی گمشده بود.


شیطان همان عشق بود.

  • آرائیل
۲۰
بهمن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرائیل
۱۰
بهمن

من گم شدم در این واژگان. گم شدم در این روزگار. نمی‌دانم کیستم. نمی‌دانم چیستم.

نمی‌دانم چیست که نیست. نمی‌دانم این جای خالی از آن کیست. نمی‌دانم چه نمی‌دانم.

 

من نیست شدم. هیچ شدم. به ازل پیوستم. از هم گسستم. به هم پیوستم. از نو آمدم.

حسی چونان جای خالی دندانی شیری؛ حسی چنان گداخته چونان قلب بی‌تاب زمین.

 

نه آمدنم، نه رفتنم، هیچ‌کدام دست خودم نیست. دیگران تصمیم گرفتند؛ سرنوشت دیکته کرد.

 نه آمدنش، نه رفتنش، هیچ‌کدام دست خودش نیست. روزگار رقم زد؛ احساس‌ها باختند.

 

نه این تکرارها، نه این مرورها، نه این واژگان خسته و ملال‌آور. هیچ نیستند.

هیچ معنایی ندارند. هیچ نیستند، نیست‌اند. گم شده‌اند. معنایشان را باخته‌اند، جنگ را هم!

 

کلماتم در این جنگ مغلوب شدند. کلمات نتوانستند سنگر معنا را فتح کنند.

من باختم. خودم را، هویتم را، این منطق ناقصم را. من باختم! خودم می‌دانم...

  • آرائیل
۰۳
بهمن

سعی کرده‌ام مزخرف نیندیشم، مزخرف ننویسم، مزخرف نگویم، مزخرف عمل نکنم و شاید برای همین چنین حصار ناپیدایی دور افکار و عواطفم کشیده‌ام، چون نمی‌خواهم خودم هم در این مزخرفات غرق بشوم. نمی‌خواهم «مزخرف» بشوم. شاید برای همین است که همیشه تردید دارم، چون می‌دانم هرگز دانسته‌هایم مطلق نیستند و تابعی‌‌اند از هزاران هزاران بردار خُرد و نامرئی و متضاد که مدام با هم در نبردند. می‌دانم که نمی‌دانم.


هر بار که می‌خواهم مطلبی بنویسم، حرفی بزنم یا کاری بکنم، انگار با شبحی نامرئی دست‌به‌یقه می‌شوم؛ شبحی که هرچه می‌نویسم خط‌خطی می‌کند، جلوی دهانم را می‌گیرد و دست‌وپایم را می‌بندد؛ پنجه می‌کشد، تف می‌اندازد و به سر و صورتم می‌کوبد. شبحی که از جنس خودم است. حتی... خودم است!


ولی مدت‌هاست از این جنگیدن با خودم خسته شده‌ام. از این تردید، از این دلشوره و آشوب، از این سایه‌ی نکبتی که روی شانه‌ام نشسته، دست دور گردنم و انداخته و مدام در گوشم اشتباهاتم را تکرار می‌کند؛ حتی اشتباه آبا و اجدادم را؛ اشتباه آدم را... اشتباه حوایم را


خواه و ناخواه، سیب جذب وجودم شده.


با همه‌ی این اشتباهات یاد گرفته‌ام همگی جزوی از وجودم هستند. این اشتباهات و تجربه‌هایم هستند که آدمِ امسال و امروز و این ساعت و لحظه را از من ساخته‌اند. «منِ» امروز زاییده و فرزند همین اشتباهات و تجربه‌هایم؛ هر اشتباه سنباده‌ای به شیکله‌ی وجودم کشیده و هر تجربه رُس خامم را پخته.


«من» راهی دراز را تا اینجا آمده‌ام؛ «من» از نیمه‌ی راه برنخواهم گشت.


برای همین است که می‌خواهم به صدای سایه‌ای که دست دور گردنم انداخته گوش کنم، سری تکان بدهم و به شماتت‌هایش لبخند بزنم. می‌خواهم بداند هرچه اشتباه کرده‌ام، هرکاری کرده و نکرده‌ام، نمی‌تواند با چماق کردنشان بالای سرم مرا از این مسیر منصرف کند.


تا این‌جا با همین تفکر آمده‌ام، از این‌جا به بعدش را هم با همین تفکر «مزخرف ممنوع» پیش خواهم رفت.


اشتباه می‌کنم؛ یاد می‌گیرم.


می‌افتم؛ بلند می‌شوم.


بال می‌گیرم...

  • آرائیل