خواه گویمت تو الههی الهامبخشم بودی یا که فرشتهی عذاب، تو «بودی» و دیگر نیستی. خواه گویم عاشقت بودم یا نفرت داشتمت، تو بودی که دیگر نیستی. خواه گویمت مال من بودی یا من مال تو، بودیم که دیگر نیستیم. ما همانیم که بودیم و دیگر نیستیم.
دیگر نیستی تا از کلمات برایات تاب ببافم و تو را به دست باد بسپرم تا به اوج آسمان روی و از عرش به آغوشم سقوط کنی.
دیگر نیستی تا در سوز سرما دستانت را جان بخشم و از روی برفها عبورت دهم تا ریزهریزه به سادهدلی آدمی کنار خود بخندی.
دیگر نیستی تا قلب به زیر حرارت احساس خشک کنم و در خرمنکوب آغوش آردش سازم و به کورهی لبانت نانی بپزم بهر تو تا بوسه به بوسه در دهانت بگذارم.
دیگر نیستی و نخواستی که نیستی تا دوره کنیم شب را و روز را و خودمان را.
دیگر آسمان آن آسمان نیست و آن خورشید دیگر سو ندارد، چرا که آسمان در قاب چشمان تو و خورشید در هرم بوسهات خلاصه میشد اما دیگر نیستی و نیستی همهجا هست، نیستی و من در نیستی تو هیچ، در نیستی تو مات.
دیگر سیب عدنی طعم ندارد چه که حوا رخ به نقاب دورانها کشیده و آدمی در زمین بیکران مات و حیران، سرگردان روزگاران مانده است.
دستی شانهات را میفشارد که دست من نیست و لبی روی لبانت سجده میکند که لب من نیست و کسی کنارت است که من نیستم و نخواهم بود.
من نیستم تا کسی باشد سایه به سایهی تو تا به زیر آفتابش قد بکشی و از هیچ بنیبشری خوف نداشته باشی که طمع کرده، تبر به دست گرفته، قصد ستاک تو کند.
من نیستم و قایقی هستم بیپارو، سرگردان به روی آبها و تویی پارویی سپرده به خیل امواج تا آزاد و رها از قیدوبندها اقیانوسها را آزادانه طی کند و با دلفینها برقصد.
تو سالهاست بودی و نبودی و من به سایهی روی دیواری دلخوش بودم که روزی بهناگاه بر سر این خفته آوار شد تا حقیقت محض را در قالب دنیایی ویران به او بفهماند.
تو بیش از دنیا بودی و بیش از جان بودی و نیستی. تو نفس بودی که به سینهی خستهجانی نشستی و نیستی و نفس برید. و من بودم آنچه بودم و تو بودی آنچه بودی که کاش هیچکداممان آن نبودیم.
ما در اوج نبودنهایمان
هم بودیم و هستیم و حالا تو که دیگر...
کجایی؟