جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب
۱۱
بهمن

 چهارشنبه، ۱۱ بهمن / ۳۱ ژانویه

دریافت

 

مدت‌هاست «روزنوشته» ننوشته‌ام اما گرانبهاجانی گفت که دوستشان دارد و خب، آمده‌ام.

 

بین ماندن و رفتن مانده‌ام. انتخابی که کاملاً جسمانی است و باید جایی باشم اما چون همیشه، هزاران هزار عامل و ریز و درشت دستخوش تردیدم کرده‌اند. بروم؟ نروم؟ بگویم نمی‌آیم؟

 

ماه‌هاست برای چنین روزی لحظه‌ها را شمرده‌ام اما حالا که وقت رفتن رسیده، می‌دانم تا به آخرین لحظه‌ی ممکن، انتخاب را به تعویق می‌اندازم، مثل همیشه.

 

خیلی کارها باید انجام دهم که نداده‌ام. روزها گله‌ای آهوی گریزپا شده‌اند و در این دشت بی‌کران، هراسان به هر سو می‌دوند. زمان می‌گذرد و من اسیر ریشه‌های مُرده مانده‌ام که نمی‌دانم چه‌وقت می‌خواهم هرس کنمشان و آزاد بشوم.

 

این میان برای ترجمه‌ی کتابی نمونه دادم و بین چهار نفر... خب، قبول شدم. (چه انتظاری داشتید؟) عین جمله‌ی بررس را (که خودش مترجمی بی‌نظیر است) بخواهم بگویم:

... جملات جان داشتند. معلوم بود سردستی ترجمه نکرده‌اند و با متن عشقبازی کرده‌اند!

شاید ابلهانه و کودکانه باشد اما مدام برمی‌گردم و می‌خوانمشان. رضایتی عمیق دارم که کاربلدی تلاشم را دیده و پسندیده و بر آن صحه گذاشته است.

 

و 

۱. «هادی پاکزاد» را تازه کشف کرده‌ام! چرا... چرا نمی‌دانستم...

۲. «تو باش ولی موازی باش،‌ همراه ولی لمسم نکن»؛

۳. بی‌نهایت از ترجمه‌هایم جا مانده‌ام و باید بدوم و بدوم؛

۴. هنوز مانده‌ام که بروم یا نروم؟

۵. لبریزم از انتظارِ آینده؛

۶. لبریزم از خورشید.

 

و البته خورشیدِ این روزگاران تازه طلوع کرده است.

  • آرائیل
۰۸
بهمن

 در نخستین شبمان، دیری نپایید که ایزدانِ دل‌مرده از تباهی آدمی و مسرور و سرمست امید، گوسپدانِ بازیگوش آسمان را در آغل بهشت پشم چیدند و برفی باریدن گرفت و این‌چنین سپید و پاک بود که سرآغازمان رقم خورد و بدین‌ پشمینه‌ی مقدس، ناب و منزه گشت. چنین بود پگاهِ نخستین صبح‌مان و چنین باد روزگارانمان.

چنین باد زین پس بامدادانمان، سپید و پاک چون برفی که به این سپیده بر زمین نشسته و پرتو خورشید بر سرش دست نوازش کشد. چنین باد قلمرومان و باشد فرمانروایان سپیدشهری باشیم که تا چشم می‌بیند، پاکی است و سپیدی و خلوص، و در آن از سیاهی و ناپاکی اثری نباشد و رد پایمان بر این زمین جاوید باشد.

بیا شانه به شانه‌ی یکدیگر به زیر آسمانی گام برداریم که گردوخاکش را تکانده‌اند و حال آسمان خاکه‌قند روی سرمان می‌پاشد و زمین قالی سپیدی فرش راهمان می‌کند. بیا سرماریزه‌‌ها را فرو دهیم و بدویم و راه باز کنیم و راه برویم و بخندیم و در سوز برف، گرمابخش باشیم.

بیا یک، دو، سه، چهار و پنجی که مشت شد در آغوشی گرم. باز هم بیا یکی یک، و دو، و سه، و چهار و این هم پنج که دیگر هراسی نباشد و تمام این ده کوره‌راه از دو جاده به شاه‌دهلیزِ سرخِ دلی خون‌گرم رسد.

از پشت پنجره ببین برف نشسته بر تاج کاج‌های باغمان را، ببین ورجه‌ورجه‌ی روبهک بازیگوش و گریزپا را، ببین شاه‌بوفی که در اوج آسمان به زیر نوازش پشمینه‌های لاهوتی پر زند.

جایی به بعد شاید این پشمینه‌ی یک‌دست مخوف به‌نظر آید و سرما آزاردهنده باشد، اما در میانه‌ی این سپیدی بی‌کران، در دل امید داشته باشیم که چون بهار رسد، بذرهای خفته به زیر این ملحفه‌ی پاک از خواب زمستانه چشم گشایند و چمن‌زاری پر عطر گل‌های گردنت همه‌سو را پوشاند و پروانه‌ها به باغ آیند.

ولی تا به آن موقع


بیا

        و بنشین

        و ببین

           و این فنجان چای گرم را بگیر.

  • آرائیل
۰۷
بهمن


دریافت

 

***

 

این کشتی به میانه‌ی اقیانوسی در هم شکست و منی بودم اسیر آب‌ها، بند به تخته‌شکسته‌ها. منی بودم که از شر تابش ظالمانه‌ی خورشید نیم‌روز دریا، به تاریک‌ترین کنج افکار پناه بردم و ابدیتی را در عزلت سیاهی نشستم. و تو بودی که پرده‌ی سایه‌های امواج را دریدی، تویی که با کلام خود نور آوردی، در دریایی مذاب شنا کردی و بامداد این شب تار شدی.

چه کنم من بی آن زبان سیمین تو؟ چه کنم من بی آن شیرین‌زبانی‌ها؟ چه کنم بی نوای لاهوتی تو؟

دستی بودی که به‌سوی خسته‌جانی دراز شدی و او را از کام اقیانوسی بی‌ژرفا بیرون کشیدی. دستی بودی که موهای گوریده‌ی نمک‌گرفته را شخم زدی و گره کور کلاف افکار را گشودی. تویی که در این اقیانوس متلاطم و پرخروش احساس شنا کردی و دریازده‌ای را پی خود کشاندی.

 

در آن دریای مواج لابه‌لای طره‌های سحرآمیز گیسوی تو گم شدم و آن چشمان مرموز چونان سیرن‌هایی فریبا و نشسته به آغوش صخره‌ها، مرا به خود خواندند.

من مغروق این آب‌هایم و خیال و افکارم گردابی شده‌اند که آواره‌ای را به خود می‌کشند و از پس چشمان خیس و سوزان نتوان گویم تو کیستی و چه می‌گذرد در آن ذهن زیبایت؟ چه می‌گذرد در پس آن شب گیسوان؟ کدامین عدن را به خیال خالقی؟ کدامین مجنون را به خواب، شیرینی؟

منم گیج و حیران، منم پریشان از این شکست، منم آشفته‌ی آن کشتیِ شکسته و تو که مرا با خود می‌کشی و منی که آغوشت مرا از گزند تمام طوفان‌ها و امواج، مأمن و زنهار است.

کماکان در این دریا غوطه می‌خورم و گاه به زیر سطح می‌روم و آب چونان هزاران هزار مار ریز و گریزان به ریه‌هایم نفوذ می‌کند اما... اما حالا به زیر آب با شوق نفس می‌کشم. به زیر آب من عطر تو را می‌پویم و از وجود تو دَم می‌گیرم. به زیر آب من به هر نفس تو را به کام می‌کشم.

سوار بر گُرده‌ی امواج می‌اندیشم چون به ساحل برسیم، تمام وجودم را به پایت ریزم و تو را پرستم. تو را... تو را... تو را... تو را با نگاهم نوشم و تک‌به‌تک انحناها، تمام لطافت ملاحت و ظرافت تو را ستایم. تمام وجودم را به تو بخشم و تمام وجودت را خواهم. چه که تو مرا آغازی و پایان، تو مرا آفتابی و مهتاب، تو مرا در سقوط هم نجاتی. در باخت به تو هم پیروزم.

می‌خواهم جان بدهم به تو، روح بخشم به تو، تمام وجودم را به پایت ریزم و تو یگانه‌ الهه را پرستم.

منم که خاموش فریاد زنم. منم که هزاران هزار بار گویمت، تو حتی به گاه اشک‌ریزان هم پگاهی زیبایی، تویی آسمانی که خورشیدش تازه دمیده و چکاوک‌ها در گستره‌اش بال گشوده‌اند و ابرهایش ساز باران می‌نوازند.

می‌گردم گرد تو و می‌چرخم دور تو و دیوانه‌وار قلم به کاغذ می‌کشم. نقش می‌زنم خنده‌ها و غم‌ها و اشک‌ها و لبخند‌ها و رقص‌ها و سوگ‌های تو را. به هر لحظه تو را بر پرده‌ی خاطره نقش زنم و جاوید کنم.

من با تو به اوج می‌رسم و تویی زوال من، در این میان تویی الهه‌ی الهام این کافر و تویی معبود این کعبه که بی تو جز خرابه‌ای تهی نیست. تویی که شب تار در حضورت روز باشد و روز بی تو ظلمتی بی‌پایان. تویی که جز تو هیچ نبینم و تویی ضرب‌آهنگ و آوای جانم.

می‌نویسم از تو و برای تو و با تو و بی تو قلم می‌خشکد. می‌نویسم بر این کاغذ و بر این خاک و بر این دل که بی تو نوشته پژمرد. می‌نویسم من از تکرارها و گام‌ها و از طلوع خورشید در چشمانت. می‌نویسم از عطر ملکوت بر گردنت. می‌نویسم از بوسه‌ی خورشید بر موهایت. می‌نویسم از ابری که جای گونه داری و یاقوتی که جای لبانت نشسته.  می‌نویسم من از نوشتن برای تو.

و می‌نویسم چون تمام وجود را ریخته‌ام به پایت، چون بخشیده‌ام دل به دلت و در این پگاه بوییده‌ام ناشکفته‌‌ترین غنچه‌ی عدن را. می‌نویسم چون جنون دریا به این ذهن رخنه کرده و کاخ‌ها فرو ریخته و حال بر خراباتی نشسته است و مرا به خود می‌خواند. به خود می‌خواند تا کران تا کران دیگر را شنا کنم و به زیر آب نفس بکشم و بر تن ماهی‌ها نویسم.

بیا مقابل هم بنشینیم و دست خودمان را رو کنیم و تک دل به روی میز بگذاریم. بیا که با تو نمی‌ترسم از امواج و بیا با من نترس از راه و بیا گام برداریم و شنا کنیم. بیا فرش تا عرش را اوج بگیرم و بعد

 

                               با هم

 

        هبوط کنیم.

 

بیا تا تمام وجودمان را روی دایره بریزیم.

  • آرائیل
۰۴
بهمن

آن روز گذشت، زمین چرخید و روزگار گشت و دوباره امروز رسید. دوباره امروز آمد و ما دیگر آدمان آن روز نیستیم.


من در این یک سال تا به امروز لحظه به لحظه را روزشماری می‌کردم. من در این یک سال تو را هر نفس زیسته‌ام. تو بودی یاد شب‌ها، تو بودی نور مهتاب، تو بودی آن‌که نبود. تو بودی جان حرف‌ها، تو بودی شوق قلم، تو بودی آن‌ که نبود.


می‌دانی، من می‌خواستم ثانیه‌ به ثانیه‌ی این سال را با تو، کنار تو گام بردارم؛ می‌خواستم نبض به نبض تو را با تمام وجود حس کنم؛ هر شب را با خنده‌هایت به طلوع چشمانت صبح کنم. می‌خواستم بوسه‌ای بی‌پایان و ناگسستنی بر لبان لعلت بکارم و نفس با نفست یکی کنم، آن‌طور که انگار قلمه‌ای هستیم از دو گونه که در ریشه به یکدیگر می‌رسیم.


می‌دانی، می‌خواستم به رسم همیشه بنویسم و قلم ‌فرسایم و واژه‌ها را پیش پای تو برقصانم اما خشکید سرچشمه‌ی احساس و نیل را جز نهری بی‌رمق نمانده است که ماهی‌واژگان تشنه، فتور و کم‌جان بر کف این کویر جان می‌دهند. می‌خواستم در این روز هزاران هزار واژه‌ی نو بسازم و بدیع‌ترین جملات را خالق باشم. می‌خواستم و می‌خواستم و می‌خواستم تو باشی و نیستی.


روزی خواهد که رسید که ما هیچ نیستیم جز دو ستاره‌ در دو کهکشان دور که هزاران هزار سال نوری با هم فاصله دارند و گیتی بین ما فاصله خواهد انداخت و ما فقط پرتو دوردست یکدیگر را خواهیم دید و شایدم که دیگری را هنوز تابش و فروغی هست.

  • آرائیل
۱۳
دی

متنفرم از این حس که به هیچ نرسد، متنفرم از این عشق که به کاهی نیارزد، متنفرم از این نفس که به سینه برنیاید و متنفرم از تک‌تک این گام‌هایی که برداشته‌ام. متنفر از تو و از خودم که در تو خلاصه می‌شوم. متنفرم از تمام گفته‌ها و ناگفته‌ها، تمام دیده‌ها و ندیده‌ها، تمام چشیده‌ها و نچشیده‌ها. از تمام این تضادها متنفرم.


متنفرم از آن دریای گیسوی مواج که تفته‌ی جولایی شد و من حشره‌ای گرفتار در آن. متنفرم از آن خنده‌ها و طنینشان که بنیان ویران کنند. و بیش از همه از آن چشمان... آن چشمان... چشمان... از آن ستارگان منحوس بخت خویش من بیزارم، چه که دوران‌ها به زیر تابش بی‌رحمانه‌شان سوخته‌ام.


متنفر است فرهاد از شیرین و به نفرت تیشه به بیستون کوبد و به هر ضرب شیرینی را کُشد. تیشه به زهر کین مهر آغشته کند، بالا برد و با نعره‌ی نفرتی از عمق جان، کوه بی‌نوا را زخم زند تا که آسیبی به شیرینِ تلخ خود نرساند و کیفر نفرت به جای آرد. کوه خون ریزد اما نه از زخمه‌ی تیشه‌ای که آوای احزان نوازد، بل از مهر نهفته در پس هر ضربه است که به خود لرزد.


وجود آکنده است از نفرت و بیزاری و مپرس چرا. مپرس چه شد که نفرت جای عشق سوزان را گرفت. مپرس چه شد آن شیدایی و آن شیوایی را. مپرس از غم‌ها و یادها. مپرس از آن زخم خونین و از آن کبودی افگار. مپرس کدامین دژخیم داد زد «بریده بادآ این زبان». مپرس چرا این زبان بریده و در سینی مطلایی پیش روی لیلی است، مپرس چطور چشم دریده اشک ریزد، مپرس چرا دامن لیلی خونین‌ است و سر زکریای الکن را گرفته است به آغوش.


مپرس چه شد دوران مهر به سر آمد و این نفرت از در اندر آمد. مپرس تا نگویم از رنج‌ها، از زخم‌ها، از نیش‌ها و از دردها. مپرس تا نگویمت از آنچه آسمان بار امانت نتوانست کشید و نگویمت از قرعه‌ای که به نام ابلهی خرابات‌نشین زدند. بیا نگویمت از پرپرزدن‌های جغد سوخته‌بالی که این‌سو و آن‌سو پی جادو می‌گشت تا سوختگی التیام بخشد.


مپرس تا نشنوی از جور، تا نشنوی وصف جفا و جافی، نشوی حکایت شهرآشوبِ این دیار را. مپرس از جنونِ مجنون و فتنه‌ای که افتاد به جان او. مپرس از حال لولی پیمان‌گسل و بوالهوس. مپرس از حال مسکینی که مهر دریوزگی می‌کرد و آدمکان پشیزی به کاسه‌اش انداختند. مپرس از عاقبت نصوح که چون روز تازه شد، توبه شکست و دوباره به درگاه لولی درآمد.


مشو جویای این بیزاری، مشو پی‌جوی این خستگی. مشو خواهان حقیقت که تو را تاب نباشد. مشو پرسان سرانجام تلخ را، مگیر سراغ گور مجنون و فرهاد را. مشو، مپرس، نخواه و تو نیز زبان به کام گیر تا به واژه بیش از این بر شعله‌ی این نفرت ندمیم.


مپرس این‌ها را تا نگویمت هنوز شیرینِ لولی‌صفت را فرهادوار مجنونم.

  • آرائیل
۱۲
دی

همین الان یکی از دوستانم با من قطع رابطه کرد. البته نه فقط با من؛ با همه‌ی اطرافیان سابقش. پرسید اشکالی ندارد رابطه‌اش را قطع کند؟ گفتم از نظر من درست نیست اما خودت هستی که باید تصمیم بگیری. و خب، نقطه، تمام.


از طرفی احساس شکست می‌کنم. همیشه خواسته‌ام برای دوستان و اطرافیانم آدم مفیدی باشم، کسی که همه بدانند روزی حتی اگر کاری هم از دستم برنیاید، حاضرم کنارشان بنشینم و با رغبتِ تمام، در دردها و غصه‌هایشان شریک بشوم. اما این یک بار نشد.


انگار شکست خوردم. انگار تمام این دو سالی که تلاش می‌کردم، بیهوده بود. انگار تمام فریادهایم را در باد می‌کشیدم. همیشه سعی می‌کنم تمام دیوارها را کنار بزنم و بی‌پرده کنار دوستانم بنشینم اما خب، این بار نتوانستم کاری کنم و همین غمگینم می‌کند. انگار هر بار که می‌آمدم از سد و دیواری بگذرم، با مانعی بس بلندتر روبه‌رو می‌شدم.


حس می‌کنم انگار نوشته‌ها و کلماتم آنقدر که باید و شاید کارساز نبودند. حرف‌هایم نتوانستند سرمای وجودش را گرما ببخشند و او را به زندگی برگردانند. از زمانی که گذاشتم پشیمان نیستم، اما حالا که انگار همه‌چیز تمام شده و به نقطه‌ی بی‌بازگشت رسیده، فکر می‌کنم یعنی نمی‌شد پایان این داستان طور دیگری باشد؟


نمی‌شد.

نقطه.

 تمام.

نباشد؟

  • آرائیل
۰۹
دی

از دهان تاریکی بیرون می‌آیم، پا به روی پله‌های برقی می‌گذارم و به دیوار موسیقی رخنه می‌کنم. موسیقی با سرمای گزنده‌ی هوا در هم می‌آمیزد و چونان دریایی فراگیر دوره‌ام می‌کند. با بالا رفتنِ این پله‌های ماشینی، نوا هم نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شود تا که نوازندگان پیش چشم قد می‌کشند.


جوان‌اند، خیلی جوان. یکی آرشه به ویولن می‌کشد و دیگری کیبوردش را می‌رقصاند. می‌خواهم زودتر بروم و دور بشوم و به کنج گرم چهاردیواری کوچکم در این کلان‌شهر پناه ببرم، می‌خواهم بگریزم از هرآنچه هست و به نیستی پناه ببرم، اما موسیقی چونان دستی نامرئی دیوار یکنواختی‌هایم را می‌درد، به یقه‌ی پالتویم چنگ می‌اندازد، نگهم می‌دارد و مرا در جا میخکوب می‌کند.


موسیقی مرا عقب می‌کشد، وادارم می‌کند برگردم و نگاهشان کنم. چشمانم می‌سوزند و سریع رو می‌چرخانم. شهر با همه‌ی آن دغدغه‌هایشان پیش رویم پهنه کشیده است. جریان نور چراغ‌عقب قرمز خودروهایی که با سرعت از زیر پایم می‌گذرند و روشنایی تند آن‌هایی که به سمتم می‌شتابند، مثل نهری پیوسته روان است و لحظه‌ای قطع نمی‌شود. انگار که حیاتی هرچند پلشت، پیوسته در شریان‌های این شهر کثیف جریان دارد.

  • آرائیل
۲۹
آذر

اوست که می‌گریزد. پاهایش تاول زده‌اند، بال‌هایش خسته شده‌اند. سایه‌های سیاه خستگی‌ناپذیر در تعقیب اویند.

اوست که می‌گریزد. به اوج آسمان پر می‌کشد، صحراها را می‌دود، به قعر اقیانوس شنا می‌کند و باز او را رهایی نیست.

ایزدان مخوفی که در تعقیب اویند هرگز برای این گناهکار عفو و بخششی نمی‌بینند، چه که او نابخشودنی‌ترین گناه را مرتکب شده‌ است؛ او به فانیان واژه داده است.

عاقبت بر بلندای کوهی دوره‌اش می‌کنند. گناهکار خسته به زانو درمی‌آید، در واپسین دم، زمرد چشمان خود را از حدقه بیرون می‌کشد و با آخرین توان جانِ فرتوتش آن‌ها را به دل آسمان پرتاب می‌کند. پلک بر حدقه‌های خالی می‌کشد و روزنه‌های روحش را می‌پوشاند. تاریکی همه‌جا را فرا می‌گیرد. سیاه می‌شود دنیا، تار می‌شود دیدگان. شب بر گستره‌ی بینایی سیطره‌انداز می‌شود.

تسلیم نمی‌شود.

ایزدان چونان ستون‌هایی مهیب دوره‌اش می‌کنند. از کلمات زنجیری می‌بافند و به او طعم عصیانش را می‌چشانند. او را بر قله‌ی کوه، در نزدیک‌ترین نقطه به خورشید سوزان به بند می‌کشند تا ابدیت را به جبران بگذراند.

نمی‌بیند و تنها صدای همهمه‌های شوریده‌شان را می‌شنود و جای چنگال‌هایشان را بر سر و صورت و سینه‌ی عریان خویش حس می‌کند.

اژدهایی بس مخوف از قعر دوزخ بالا می‌آید تا زندانبان این شنیع‌ترین گناهکاران باشد و قوت قالبش قلب خسته‌ی اوست که در پس حصار دنده‌هایش می‌تپد. قلبی که به هر پگاه از سینه‌آش به در آید و شب‌هنگام دوباره روید.

شب را تنهاست و تاریکی را صبح نیست.

به گاه تنهایی، انگشتانش به زیر حجاب می‌رقصند و واژگانی از نو زاده می‌شوند. واژگانی که حاصل عشبازی و فرزند خلف ذهن و جسم او هستند. ذهنی بس خسته، جسمی بس کوفته.

انگشتان می‌رقصند و ذهن متلاطم گناهکار آبستن می‌شود و جملات خلق می‌شوند.

واژه‌های نحیف به دم تولد چست‌وچالاک به گوشه‌وکنار عالم می‌خزند و در کنج‌ها و پستوهای نادیده پناه می‌گیرند.

نوای حزن در پس ذهن نواخته می‌شود و آوای اندوهبارش، لحن «شاید»های غم‌بارش، همه بر این سد می‌کوبند و چون جماعتی تشنه، واژه طلب می‌کنند. واژه می‌خواهند تا صحرای سوزان خود را سیرآب کنند و درختان خشکیده دوباره به بار نشینند و باغ از این خزان به در آید.

دنیا خشکیده است. خزانِ اژدهاوُش به دور عالم پیچیده است. درختان تکیده‌اند. برگ‌ها پژمرده‌اند. کوه‌ها فرسوده‌اند. کلمات رنگ باخته‌اند. احساسات مرده‌اند.

در این سطور گسسته، معناها ریخته‌اند، حرف‌ها نهفته‌اند، ناگفته‌ها آشکارند، قلب عریان است.

به این نوشته‌ها، نانوشته‌ها عیان‌اند.

گناهکار در ظلمت ذهن تاریک خود، به زیر این کسوف ابدی به زنجیر است. زنجیری که از واژگان فروخورده، از ناگفته‌ها بافته‌اند. محکوم است تا به آخرین لحظه‌ی گیتی به این قله محدود باشد.

هزاره‌های لایتناهی سپری می‌شوند. خورشید سوسو می‌زند. زمین سست می‌شود. آسمان به رعشه می‌افتد. گیتی منقبض می‌شود، جمع می‌شود، به نوک قله می‌رسد، تن گناهکار مچاله می‌شود و عالم در پوست گردویی جا می‌گیرد.

به عدم می‌رسد دنیا، به هیچ می‌رسد گیتی و وجود به ناوجود می‌پیوندد. ابدیتی دیگر سپری می‌شود. ظلمت را پایانی نیست. خلقت را آغازی نیست.

گناهکار صبورانه به انتظار می‌نشیند تا واژگانش در هستی و چیستی ریشه بدوانند.

نوری در دوردست‌ها سوسو می‌زند. کرانه‌ها دور و نزدیک می‌شود و مرزها... مرزها... مرزی در کار نیست.

ازل از نیستی پدید می‌آید. دو اختر تابان به دورترین کرانه زاده می‌شوند. دو ستاره‌ی کم‌فروغ در آسمان نیستی اوج می‌گیرند و به فراز نیست‌آباد می‌رسند.

آماس می‌کنند، نور می‌افکنند به گوشه و کنار این پوچی. به زور نورشان سیاهی پس می‌نشیند و واژگان ترسایی که خود را در تاروپود نیستی تنیده‌اند، آرام‌آرام به زیر نور می‌خزند.

نیستی دگرباره و آخرین بار هم متراکم می‌شود. واژگان همه به زیر دو ستاره‌ی آسمان ظلمت می‌شتابند و بعد... بعد نور است که از واژه زاده می‌شود.

نور است که از هیچ همه‌چیز می‌آفریند. واژگانند که با حافظه‌ی خود، تاروپود نیستی را به هستی تغییر می‌دهند. واژگان جادویند. جادوی کلمات چونان خونی در شریان‌های تهی گیتیِ نوزاده جاری می‌شود. واژگان به سان سیلابی نیستی را می‌شویند و هستی به بار می‌نشیند.

گناهکار در مرکز خلقت از نو زاده می‌شود. جان می‌گیرد. زنجیرها سست می‌شوند، در هم می‌شکنند و واژگانشان رها می‌شوند. زنجیرها به زیر نور جملات پوسیده‌اند.

گناهکار در پس پلک‌های خالی خود تابش را حس می‌کند. نابیناست و آفرینش را به تماشا می‌نشیند.

می‌نشیند، انگشت بر زمین می‌کشد، با سرانگشتان تکیده‌ی خود واژگان گریزان و هراسان روی زمین را نوازش می‌کند.

 گناهکار می‌ایستد. قدمی برمی‌دارد. دست می‌گشاید و تمام گیتی را به آغوش می‌کشد. آغوشش قلمرو بی‌نهایت‌هاست. آغوشش قلمرو جاودانه‌هاست. گناهکار فرزندانش را به سینه می‌فشارد و چون مادری بس دلسوز، از شیره‌ی وجود خود به این طفل می‌خوراند.

گیتی واژگان با عصاره‌ی وجود اوست که رشد می‌کند.

از جوهر او نهرها و کوه‌ها و آسمان و درختان و مخلوقات‌اند که زاده می‌شوند. جوهر وجود هرچند سیاه، تابان است. وجودش در شریان‌های هستی روان می‌شود.

دیگر از آن ایزدان حریص خبری نیست و همه به نسیان و نیستی پیوسته‌اند. دیگر حتی از فرزندان پیشینش نیز اثری نمانده و حال تنها همین یک گیتی را زاده است. همین یک گیتی که ابدیتی آن را آبستن بود.

دو ستاره‌ی تابناک از اوج عرش به میان دستان گناهکار فرود می‌آیند، کف دستانش جا می‌گیرند و می‌رقصند.

نویسنده پرده‌ی حفره‌های خالی را کنار می‌زند و گوی‌های درخشان را به قلمرو خود برمی‌گرداند که روزی از خوف عفریتان ناپاک، از جای خود بیرون کشید و به دورترین سرحد هستی فرستاد. عفریتان خود را ایزد می‌پنداشتند و واهمه‌ی نابودی ظلمت داشتند.

حال گناهکار آهسته و آرام پلک‌ها را بالا می‌کشد، نور به روزنه‌های خسته نفوذ می‌کند، آرام‌آرام، یاد نیستی دور می‌شود و هستی دگرباره پیش چشمانش شکل می‌گیرد.

به این ابدیتِ نو قصیده‌ای می‌سراید و از خلقت خود شادمان است. نویسنده‌ی گناهکار به پایان خط می‌رسد، نقطه‌ای می‌گذارد و سطری جدید را قلم می‌زند.

آرام‌آرام، سطور به بار می‌نشینند و نوشته‌ای زاده می‌شد.

از این نوشته، تویی که می‌آیی.

و مخلوقات کلام می‌گیرند.

 

  • آرائیل
۲۸
آذر

 


دریافت

 

*ترجمه‌ای از آهنگ Ending از Isak Danielson

***

رسیده‌ایم به پایان راه، نمی‌گذارد چشم بگذارم بر هم، نمی‌گذارد بخوابم به شب... بیا و رهایم مکن.

 

سالیان است می‌گوییم با هم، سالیان است می‌نگریم آفتاب را. نویسم و پرسد، گویم خوبم... فقط بیا و رهایم مکن.

 

زمانی آمد که تو بودی یگانه،

یگانه تو بودی،

یگانه تو.

 

شاید که من باشم تو را تنها بها، شاید که تو باشی فروغ این شب‌ها

حتی وقتی من افتاده‌ام ز پا، تو ایمان بیاور کوشش مرا.

شاید می‌شد که چکامه‌ای باشیم، شاید می‌شد که خُنیایی آموزم

تو نقش زنی این داستان را و من سواری گیرم امواج را.

 

رسیده‌ایم به پایان راه، نمی‌گذارد به آغوش گیرم او را تنگ و پرسم حالش را... بیا و رهایم مکن.

 

هزاران قدم رفته‌ایم به پس، این «خداحافظ» تو آیه‌ی یأس، حال که می‌اندیشم آن دوران را، من... التماس کنمت بیا و رهایم کن.

 

زمانی آمد که تو بودی یگانه،

یگانه تو بودی،

یگانه تو.

 

شاید که من باشم تو را تنها بها، شاید که تو باشی فروغ این شب‌ها

حتی وقتی افتاده‌ام ز پا، تو ایمان بیاور کوشش مرا.

شاید می‌شد که چکامه‌ای باشیم، شاید می‌شد که خُنیایی آموزم

تو نقش زنی این داستان را و من سواری گیرم امواج را.

 

ولی زندگی را هرگز نیست به این راه

زندگی را هرگز نیست به این راه

مرا کشید به بال خود و حال من هستم رها

نه، زندگی را هرگز نیست به این راه

زندگی را هرگز نیست به این راه

 

شاید که من باشم تو را تنها بها، شاید که تو باشی فروغ این شب‌ها

حتی وقتی افتاده‌ام ز پا، تو ایمان بیاور کوشش مرا.

شاید می‌شد که چکامه‌ای باشیم، شاید می‌شد که خُنیایی آموزم

تو نقش زنی این داستان را و من سواری گیرم امواج را.

 

سواری گیرم امواج را...

  • آرائیل
۱۴
آذر


دریافت

***

خواهمت مگذاری بمیرم.

 

نفسی بده و مگذار بمیرم. در آغوشم گیر و از وادی مرگ رهایم کن و مگذار بمیرم. مگذار در این وادی تاریک جان بدهم و بمیرم. مگذار و مگذار تا در چشمان و خیالت نیست بشوم. مگذار مرا نسیان کشد به کام خود و دیگری گیرد جایم را. به این صحرای سوزان مگذار مرا به حال خود.

 

مگذار خاموش شود آوایم به این دیار، مگذار و مباد از یاد بری صدایم را، مباد میرد خنده‌هایمان، مگذار میرد نام این میرا. مرا به خود خوان و مگذار بمیرم.

 

مگذار پیچک‌های حزن به میان بسترمان خزند، مگزار خاربُن‌ها ریشه بدوانند و مگذار و مگذار من جان دهم. مرا به خود درکش و مگذار بمیرم.

 

لب بگذار بر لبانم و بر این نیمه‌جان خسته بدم تا به نفست زنده گردد و دنیایی دیگر را پای‌به‌پای‌ات گردد. لب بگذار بر لبانم و مگذار بمیرم.

 

دست بگذار در دستانم و دستانم گیر تا قدم به قدم دوره کنیم جغرافیایمان را و دنیایمان را و ناشناخته‌ها را. دست بگذار در دستم و مگذار بمیرم.

 

چنگ انداز به این انگشتان فسرده و بگیر این قلب حزین را. جا بده مرا در قلمرو همیشه‌بهار آغوش خود و دور کن سوز زمهریر از این خنیاگر الکن و مگذار به سرما بمیرم.

 

خواهمت مگذاری در خاطرت پژمرده گردم و بمیرم، مگذاری این نقش بر بوم خیال رنگ بازد و دگر روزی رنگ تازه کنی و مگذاری من بر بوم دلت بمیرم.

 

خواستمت مگذاری و گذاشتی و رها کردی این دست را و پیچک‌ها به دور پاهایم پیچیدند و مرا به کام مغاک نسیان کشاندند و خسته‌ای اینجاست که ذره‌ذره جان دهد و باز خواهد مگذاری بمیرد.

 

خواستمت به آغوشم گیری و ناطور این خزان‌آباد شوی و بوسه‌ای دهی و دست این درمانده گیری و نقش این میرا جاودان کنی و نشد.

 

خواستن‌ها بسیار بودند و نشدند.

 

حال تو فقط بگذار بمیرم.

  • آرائیل