جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب
۰۱
آذر

قهوه‌ام را می‌نوشم؛ میلک‌شیکش را می‌خورد.


روبه‌روی هم نشسته‌ایم و دوستانی خاموش دوره‌مان کرده‌اند.


قهوه‌ام تلخ است، حضورش شیرین. نفرتم از تلخی قهوه را در شیرینی حضور دوست حل می‌کنم و سرمی‌کشم.


گاهی وقت‌ها آدم به چنین چیزی نیاز دارد. به همین که کسی باشد تا لحظه‌ای را با او قسمت کنی؛ کمی حرف بزنی، کمی گوش بدهد. لحظه‌ای را به دوستی‌ها بیاندیشی. به اینکه چه ساده آدم‌ها پا را از مرز نفوذناپذیر افکار و احساساتت فراتر می‌گذارند، به دیوار رفیع دورت مشت می‌کوبند و تو را از ته غار بیرون می‌کشند.


گاهی آدم باید راهش را کج کند و از مسیر سرراست منحرف بشود تا نه به شوق مقصد، که با فکر مسیر سفر کند. گذراندن مسیر کم از رسیدن به مقصد ندارد.


در حین راه رفتن فکر می‌کنم چه راحت بعضی‌ها وارد زندگی می‌شوند و چه راحتِ راحت از سد غریبگی و آشنایی و دوستی و صمیمیت می‌گذرند و می‌نشیند روی ایوان دل، پا روی پا می‌اندازند، از گوشه‌ی چشم نگاهت می‌کنند، لبخند می‌زنند و نوشیدنی‌شان را می‌نوشند.


دوستی‌هایمان به همین سادگی شکل می‌گیرند. به همین سادگی «من»ها در این دنیای بی‌کران «ما» می‌شود. اینطوری است که خُردی وجودمان رُشد می‌کند، پروبال می‌گیرد و به بار می‌نشیند.


آدم‌هایی که حتی خوردن پیراشکی مرغ در کنارشان هم طعم دیگری دارد! آدم‌هایی که می‌شود راحت قید همه‌چیز را زد و با آن‌ها راحت بود. می‌شود به آینده امید داشت.


می‌شود.

  • آرائیل
۲۹
آبان

جغد بالای درخت نشسته بود و نهنگ را توی تنگ بلور تماشا می‌کرد که همان موقع روباه از زیر درخت گذشت.


چیزی در دل جغد سنگینی می‌کرد. روباه‌ متین بود و سنگین و چونان دلبرِ دیو. نهنگ هم در حصار تُنگ بی‌قراری می‌کرد و تشنه‌ی دریا بود.


روزی رسید.


جغد پر کشید، روباه دوید و نهنگ تنگ را شکست. پر کشیدند و دویدند و شنا کردند تا در سه‌راهی روزهایشان به هم رسیدند. تصمیم گرفتند لحظه‌ای با هم و با دوستانشان باشند، بخندد، شادی کنند و از این با هم بودن لذت ببرند. تصمیم گرفتند «باشند». بودند.


هر سه خندیدند و از این لحظه‌ای با هم بودن در این بردارِ لایتنهایی عمر لذت بردند و شادی کردند و بعد... بعد دوباره راهشان جدا شد.


جغد پر کشید و در آسمان پرواز کرد. روباه دوان‌دوان در جاده دوید و دور شد. نهنگ هم... نهنگ دیگر در هیچ تُنگی جا نشد.


اما چیزی برای هرسه عوض شده بود.


دل جغد چونان پری سبک شده بود. روباه همچنان چونان شه‌پر، اما در دل به وجد آمده بود. نهنگ هم... خب، نهنگ نیشخند می‌زد و می‌رقصید. سرمست بودند.


***


این تولد سه‌جانبه شاید سوای آن تولدی که سال‌ها پیش شیرین بود و حالا مثل لیموشیرینِ مانده، تلخِ تلخ شده، شیرین‌ترین خاطره‌ی این روزهایم باشد. بودنِ نهنگ و جغد و روباه کنار هم.


بهترین هدیه‌ی تولدم همین «بودن‌ها» بود.


همین که آدم می‌داند در این کهکشان بی‌انتها عده‌ای هستند که لقب «دوست‌» را بر خود دارند.

همین که آدم می‌داند در این عمر محدودش لحظاتی بس گرانبها و ارزشمند را تجربه کرده است.

همین که آدم می‌داند که عده‌ای هستند که می‌دانند او هست و هست و هست و هستند.

و بعد رفتنش او را در یادشان زنده نگه خواهند داشت.


خوشحالم که دارمتان. خوشحالم که دیدمتان. خوشحالم. همین.

  • آرائیل
۲۲
شهریور

باید حرف زد. باید نالید. باید بر این پنجره‌ی مشبک تنهایی دل کوفت. باید فریاد برآورد و نعره و گاه هم ضجه زد. بایست این فریادها و اندوه‌ها و دل‌آشوب‌های فروخورده را به دست کسی سپرد تا آن‌ها را دور بریزد. بایست گفت.


ما آشوب و هیاهوی حرف‌های نگفته‌ایم. حسرت نگفته‌ها، نکرده‌ها، نچشیده‌ها همیشه بیش از گفته‌ها و کرده‌ها و چشیده‌ها دل آدم را می‌فشرد.  فریاد نهان واژگان خاموشیم. واژگانی که هرکدام هزاران هزار معنا و مفهوم و حس و اندیشه و سکوت‌ را در پس خویش یدک می‌کشند.


غوغای حرف‌هایی که عمری در دل خویش به زنجیر کشیده‌ایم، بر پیکره‌ی فانی‌مان لرزه می‌اندازند که تا به کِی؟ تا به کِی سکوت و خموشی؟ تا به کِی لب به دندان گزیدن و دندان روی جگر گذاشتن؟


شاید خسته شدیم از گفتن‌ها و زبان خسته کردن‌ها و می‌اندیشیم خب که چه؟ گفتیم و غُر زدیم و نالیدیم و گوش این و آن را به درد آوردیم که چه؟ سبک شدیم؟ خالی شدیم؟ بهتر شدیم؟


چه شدیم؟


ما برای تسکین روح حرف نمی‌زنیم که پس از مدتی سکوت کنیم و لبخند بزنیم. چرا که این سکوت از هر فریادی گوش‌خراش‌تر و این لبخند از هر پوزخندی طعنه‌آمیزتر است. انگار با همان فریاد و پوزخند بگویی دیدی؟ دیدی این همه وقت گفتم و شنیدی و چیزی نشد؟ حالا سکوت می‌کنم تا از درون در این ملغمه‌ی اندوه جوشان اندوه بسوزم و خاکستر شوم.


برای تسکین روح حرف نمی‌زنیم.


حرف زدنمان برای خودمان است. با حرف زدن آخرین رشته‌ی پیوند خود با دیگران را حفظ می‌کنیم. می‌شود ساکت شد، خاموش ماند، خودخوری کرد، ولی آنچه همیشه و همه‌جا نجات‌بخشمان خواهد بود، همان اندک پیوندمان با خوی انسانی خود است.


سکوت و حرف هردو تعابیر فراوان دارند، اما تعبیر سکوت را با حرف مقایسه نتوان کرد.


گاهی قرار نیست حرف چیزی را درمان کند. قرار نیست راه‌حلی پیش پایمان بگذارد. فقط می‌خواهیم بگوییم. سبک شدن نیست، خالی شدن هم.


حرف زدن یعنی هنوز هم هستند کسانی که می‌شود با آن‌ها «حرف» زد. می‌شود پرده‌ها را کنار زد و منظره‌ی فسرده و دلگیر آن سوی شیشه‌های خاک‌گرفته را نشانشان داد. هنوز هم می‌توان دستشان را گرفت، آن‌ها را در کلبه‌ی مخروبه‌ی دل چرخاند و ترک‌های گوشه‌وکنارشان را نشانشان داد تا حتی اگر به ریا هم شده، سری به تأسف تکان بدهند و فقط تماشا کنند. حتی نیازی به همدردی نیست.


حتی تشنه‌ی سر روی شانه‌ی کسی گذاشتن و اشک ریختن، نه تشنه‌ی همدردی، بلکه حس کردن حضور انسانی در کنار خود. نه برای تسکین روح، بلکه برای دلگرمی آن. برای جمع شدن، نیرو گرفتن برای تحمل این روزگاران تاریک گذرا. برای جمع شدن.


تکْ دل ما تشنه‌ی دو شدن است.

 

  • آرائیل
۱۲
شهریور

آدم به بزرگ‌ شدن لعنت می‌فرستد. مثل نفرین می‌ماند که بزرگ شوی و روزمرگی زندگی، فرازونشیب‌هایش، اتفاقات غیرمنتظره‌اش تو را دوره کنند. وقتی به همه‌چیز امیدواری، مثل آوار روی سرت خراب شوند و تو را، زنده‌ زنده، زیر خروارها فکر و خیال و حدس و گمان و دل‌آشوب دفن کنند.


فکر می‌کنی کاش هنوز می‌شد از بند مهمان و مهمانی و بیماری و جاده و فاصله و هزار کوفت و درد دیگر گریخت و به عدن پناه برد، بر دروازه‌ی مروارید کوفت و نوای کروبیان خوشامدگوی راهت باشند.


فکر می‌کنی چه می‌شد اگر هنوز هم همه می‌توانستند از قیدوبندها رها باشند، باشند باشند باشند باشند باشند باشند... که نیستند نیستند نیستند نیستند نیستند نیستند نیستند...


و این آرزو که ای کاش و صد کاش خودت می‌توانستی همه و همه‌چیز و همه‌کس را مثل همیشه داشته باشی، حتی آدم‌هایی را که زمانی از دستشان دادی و ندیدی و نشناختی و الان فقط نگاهشان می‌کنی و می‌بینی خوش‌اند، می‌خندند، تو هم با خنده‌هایشان می‌خندی.


آرزو می‌کنی ای کاش می‌شد زمان را کُشت و خورشید سرکش را در آسمان به چهارمیخ کشید تا همیشه «الآن» بماند. کاش می‌شد چیزی باشد که نیست. حسی باشد که نیست. آدمی باشد که نیست. رغبتی باشد که نیست. زمانی باشد که...


ناله نیست. شکوه نیست. گلایه و غُر زدن و بدعنقی و فلان و بهمان نیست. نیست که نیست.


تا حدی فکری بیمار است که هرازگاهی مهمان سرزده و ناخوانده و نامطبوع پستوی ذهن می‌شود و با پای ناشور روی اعصابت تانگو می‌رقصد و فکرت را، ذهنیتت را لگدمال می‌کند که چرا و چرا و چرا و چرا و چرا و چرا و چرا؟


چرا باید بزرگ بشویم؟ چرا نباید خودمان باشیم؟ چرا نمی‌شود اینطور نباشیم؟ چرا نمی‌شود آنطور دیگر باشیم؟ چرا نمی‌شود رها باشیم؟ چرا نمی‌شود که بشود؟ چرا...؟


یعنی بهتر نیست آدم در همان اتاق دو در چهار به تبعیدی خودخواسته فرو برود و به گریزی هرازگاهی و بس کوتاه به دنیای نچسب، بسنده کند و رضایت بدهد؟


کاش همان اولین دفعه که فهمیدیم داریم بزرگ می‌شویم، کنار جاده مانده بودیم و پیاده می‌آمدیم تا با این سرعت سرسام‌آور به مقصدی نامعلوم و مبهم نشتابیم. تا بتوانیم پیاده اوقاتمان را طی کنیم، آرام‌آرام، کنار هم.


گناه هیچ‌کس نیست. زندگی همین است و همین زندگی هدف این خشم فروخورده. زندگیِ ملعونی که تابه‌اینجا هم به اندازه‌ی کافی به ریش همه‌مان خندیده و  به همه‌مان... .


از هیچ‌کس ناراحت نیستم جز «خود» که باوجود دانستن همه‌ی این‌ها، انتظاری غیر از «‌همه»ی این‌ها داشت. انتظار داشت همه بتوانند خلاف موج و جریان و زندگی و انگل و باکتری و کوفت و زهرمار حرکت کنند و برقصند و به آسمان بپرند.


انتظاری داشت که کاش نداشت.

 

  • آرائیل
۰۹
شهریور

بوی آسفالت داغ به مشام می‌رسد. باد سرد از پنجره می‌وزد. می‌لرزم. می‌ترسم. جاده می‌لرزد. رعشه. حرص. عصبانیت. آهنگ کرکننده‌ی ماشین به پرده‌ی گوش سیخونک می‌زند. فقط یک حس است، اما هست. واهمه است. بیم و امید است. انتظار. سرگشتگی و ناتوانی از بیان روشن و صریح افکار است. شاید بشود آن را عجز کلامی نامید. عجز از ادای واژگان.


امید به ختم به خیر سفر. هراس از پایانی ناخوشایند. شوق دیدار آنان که مهم‌اند. نگرانی از آن چه در این فاصله‌ی کوتاه رخ خواهد داد.


خشم و سرخوردگی از دست خود. غضبی معطوف به  "خود". "خود" که اینجا نشسته و "روح" که در بیرون این پنجره‌ی قوسی کوچک پرواز می‌کند و در تاریکی اوج می‌گیرد تا با سردی باد، زخم‌های خود را کرخت کند.


کلمات که بار دیگر جاری می‌شوند و می‌شود بابتش خالق را سپاس گفت.


دو شست رقصان بر تنها روزنه‌ی روشن مستطیلی در این تاریکی پویا. ستارگان عشوه‌گری که از پس حجاب سیاه آسمان خجول، با لوندی چشمک می‌زنند و سپس در پس تاج درختی پنهان می‌شوند. نوری که هراز گاهی به صورت می‌تابد و محو می‌شود و می‌رود.


خستگی و همین.


از دست خودت که نبودی آنچه می‌خواستی و نشدی آنچه باید می‌شدی و خستگی از این ضعف کالبد بشری ضعیف. فکر به این که چه بسا خیلی‌ها با غلبه بر این ضعفِ همه‌گیر چه‌ها که نکردند و حتی چه‌ها که نخواهند کرد.


سپاس از این رقص محدود واژگان.


و این حس که شاید هرگز نامی برایش پیدا نشود. حسی که همزمان هست و نیستِ آدم را به بازی می‌گیرد. ترکیب همگنی از همان خشم، خستگی، دلهره و دل‌آشوب، بیم و هراس، شوق و انتظار... جوانه‌ای در این تاریکی، همچون سوسوی همان ستاره‌ی لوند دلکش که در پس نورهای تابناک شب شهر به چشم نمی‌آمد اما در این ظلمت خوب دلبری می‌کند و چشم را خیره می‌کند و نظر را جلب می‌کند و دل را... و دل را... دل...


می‌دانم در چند روز آینده حس‌هایی خواهم داشت بس تلخ و شیرین. می‌دانم و انتظار میکشم. می‌دانم که هنوز هیچ نمی‌دانم و این خود دلیلی است برای گشتن به دنبال جوابی که دل به آن دست یافته‌ام. دلیلی برای رفع تناقضی که مدتی‌ست گریبانگیر روحی عریان و نگونبختی شده. روحی دوپاره، مجروح، نالان، گناهکار.


چه بسا تاوان دوزخ در این دنیا گریبانگیر آدمی شود... می‌شود؟

  • آرائیل
۲۲
مرداد

درباره‌ی قضاوت دیگران می‌گویم: قبل از مبارزه با کسی، به خودت اعلام جنگ کن.


خیلی‌هایمان یک‌طرفه به قاضی می‌رویم. خودمان را صاحب حق می‌دانیم! «فقط من!» ورد زبانمان است! بقیه اشتباه می‌کنند! حق فقط با من است! من من من من...


طلبکاریمان از عالم و آدم تمامی ندارد. گاهی حتی فرق نمی‌کند، از مادر، پدر، فرزند، پدربزرگ و مادربزرگ، دوست و دشمن، آشنا و غریبه، از همه و همه طلبکاریم. «حق» خودمان را می‌خواهیم! فقط خودمان درست می‌گوییم! همه‌ی آدم‌های این کره‌ی خاکی چیزی به ما بدهکارند! همه باید تعهد بدهند کاستی‌هایشان در مقابل ما را جبران کنند! تعهد بدهند رفتارشان را با «ما» درست کنند!


ما آدم‌ها خیلی عجیبیم.


خیلی وقت‌ها، موقعی که در تنگنایی افتاده‌ایم، خودمان را به بدترین شکل پست می‌کنیم و خفت می‌دهیم، بعد وقتی خرمان از پل گذشت، بادی به سینه می‌اندازیم و صدایمان را هم بالا می‌بریم.


عده‌ای هم هستند که وقتی یکی، دوبار جلویشان کوتاه بیایی و به اصطلاح حرمت نگه داری، طلبکارت می‌شوند و اعاده‌ی حق می‌کنند! غافل از آنکه خودشان مدت‌هاست حق تو از حلقوم منحوسشان پایین می‌رود و لیوانی آب متبرک زمزم هم رویش پایین می‌دهند تا این لقمه‌ی ناحق را بشورد و ببرد.


در کل بیایید طلبکار نباشیم! لطفاً! برای خودمان زندگی کنیم...

  • آرائیل
۱۹
مرداد

چشم‌هایم را می‌بندم. راحت می‌شوم. نور اذیت نمی‌کند. راه ورودش را بسته‌ام. پنجره‌ی روحم را. چیزی دیگر نمی‌تواند از این صاحب‌مرده‌ها داخل برود و دزدکی وارد مغزم بشود. چیزی نمی‌تواند فکرم را به خودش مشغول کند. حالا فقط یک خلأ بزرگ جلوی رویم است. سیاهی. پوچی. هیچ.


چیزی جلوی چشمانم نیست. چشمان بسته... کوری می‌تواند موهبت بزرگی باشد. این حس آسودگی. این آرامش. این تمدد اعصاب و تمرکز مطلق روی رقصیدن انگشتانت روی کلمات و دکمه‌های کیبورد. روی جاری شدن واژه‌ها از نوک این انگشت‌های به‌دردنخور.


سیاهی، پوچی. به درون پوچی نگاه می‌کنم. آنقدرها هم خالی نیست. رگه‌های روشنی جلوی چشمانم در پرواز هستند، چیستند؟ ارواحی که فقط در هنگام کوری می‌شود آن‌ها را دید؟ این خالی بودن وسوسه‌انگیز است. این که دیگر چیزی جلوی چشمانت نباشد و مغزت را آزار ندهد.


کم کم واژه‌ها را گم می‌کنم. سیاهی گیجم می‌کند. دکمه‌ها از زیر دستم سُر می‌خورند. کلمات خودبه‌خود جاری می‌شوند. این شاید روش خوبی برای نوشتن باشد. اینکه تا آخرین لحظه حاصل کار خودت را نبینی؟ یا شاید هم باید دید؟ یعنی بهتر است فقط به پایان کارت نگاه کنی؟ یا در حین نوشتن هم آمدن و ظهور این واژه‌ها را ببینی؟


مسئله‌ی گیج‌کننده‌ای می‌شود. حتی دیگر نمی‌دانم چه می‌خواستم بنویسم و خب.... مهم هم نیست. هیچ‌وقت اهمیت نداشته چه می‌خواستم بنویسم، چون فقط صرف نوشتن نوشته‌ام. برای تخلیه.


و تویی که این را می‌خوانی، همین قدر بدان در این پوچ‌تر لحظه شریکت کرده‌ام.


باز کردن چشم‌ها...


جمع‌ شدن اشک دور چشمانی که نور با مشت به آن‌ها می‌کوبد...


دنیا و نور و رنگ...

  • آرائیل
۱۴
تیر

 

 

مدت‌هاست مرده‌ایم.

مدت‌هاست فقط زیر نور خورشید راه می‌رویم و زیر مهتاب دراز می‌کشیم. بی‌هدف و سرگردان راه می‌رویم، کالری می‌سوزانیم، عرق می‌ریزیم و می‌دویم و نمی‌دانیم به کجا. نمی‌دانیم به کجا خواهیم رسید و وقتی برسیم، چه خواهیم یافت. مردگانی هستیم که می‌دویم، بی‌وقفه هم می‌دویم، می‌دویم و به خود استراحت نمی‌دهیم. تا آخرین دم می‌دویم و می‌‌میریم.

 

سال‌هاست مرده‌ایم.

سال‌هاست فریاد می‌زنیم، حنجره می‌دریم و ضجه می‌زنیم، سگ‌دو می‌زنیم. سال‌هاست در توهم خود زندگی می‌کنیم، آینده می‌سازیم و عشق می‌ورزیم. سال‌های سال است که امیدواریم فردا زندگی خواهیم کرد. مردگانی در آینه‌ی فردا هستیم که از مرگ قریب‌الوقوع خویش آگاهند ولی زندگی نمی‌کنند. در هنگام زندگی‌ مُرده‌ایم و زیر نور خورشید نپوسیده‌ایم.

 

مرده‌ایم، به نفرین زندگی متحرکیم.

مرده‌ایم، زیر روشنایی روز خوابیده‌ایم.

مرده‌ایم، به امیدی واهی هستیم.

مرده‌ایم، در تابوت دنیا خوابیده‌ایم.

مرده‌ایم، با فکر حیات پوسیده‌ایم.

مرده‌ایم... خودمان باور نمی‌کنیم.

  • آرائیل
۰۶
تیر

کاتاباسیس


اسطوره‌های بازگشت زیادند؛ زندگانی که به دنبال مردگان به عالم زیرین می‌روند. اورفئوسی که به دنبال معشوق گام به هیدس می‌گذارد؛ ایشتار که به دنبال تموز می‌رود؛ آینیاس و اودیسیوسی که به عالم سفلی سفر می‌کنند. چه که انگار زیر زمین وعده‌گاه است.

 

انگار این رفتن به معده‌ی زمین، پیدا کردن مقصود، رفتن به دهان کرم زیرزمینی، بیرون آمدن و صعود، خودش بخشی از یک ماجراست.


پیمودن این مسیر اما کمی جرئت می‌خواهد. پذیرفتن تاریکی امروز به امید روشنایی فردا، کمی دل‌خوشی می‌خواهد. پا گذاشتن به این جاده هم چیزی‌ست که نخست با اکراه، بعد با کمال میل می‌پذیری.


هر جاده هم پیچ‌وتاب خودش را دارد. هر راه آغازی دارد و پایانی. بعضی فقط به عشق مقصد پا به جاده می‌گذارند، بعضی دیگر صرف پیمودن مسیر. صرف نگاه کردن به سبزی کرانه و آبی آسمان. هر سفر یک مبدأ و یک مقصد مشخص و آشکار دارد، ولی می‌توان آن را به تکه‌های کوچک‌تری، از ایستگاهی تا ایستگاه دیگر، خرد کرد و شکست. گاه هم یکی از این برهه‌ها، هرچند کوچک و کوتاه، بیشتر از بقیه خودنمایی می‌کند.

 

بعضی وقت‌ها در بین مسیر، باید راه را به سمت چپ، راست کرد. باید از راهی رفت که تابه‌حال نرفته‌ای، جایی بروی که نبوده‌ای، چیزی تجربه کنی که تابه‌حال تجربه نکرده‌ای، دل به دریایی بزنی که ندیده‌ای و چه و چه و چه. گاهی باید چیزی بود که نبود.


می‌بایست آش شلم‌شوربای احساسات و افکار را الک کرد، میانشان دنبال تکه‌ی الماس مفقودی گشت، مروارید نسُفته را یافت. گل سرخ را می‌بایست کنار گذاشت، لاله و لادن را در باغ حس و عاطفه جُست. بوییدشان.


باید به این ترس و دلهره و تردید و بی‌اعتمادی و نبود اطمینان و واهمه‌ و بیمِ فردا خاتمه داد. در لحظه بود. در حال. بود. باید فقط بود و بویید و دید و چشید و لمس کرد. تجربه‌ای اندوخت که فرداروزی، وقتی که جلوی شومینه‌ی کلبه‌ات نشستی و فکرت از چارچوب مکعبی قوطی‌کبریتی اتاق پر کشید، با یادآوری‌اش خنده به لبت بنشیند، قلبت تندتر بزند و گل به گونه‌های چروکیده‌ات بدود.


خاطره ساخت. نوشت. آدم‌ها را دید. چرخید و خندید.


باید به حماقت‌های جوانی خندید، به شور و شیطنت و بلاهت و گاهی هم... طعم سیب.

 

باید جرئت کردن و بالا رفتن، باید فتح کردن، دست دراز کردن، سیب را چیدن.

 

باید کنار حوا طعم سیب را چشید. باید آدم بود. باید دست در دست حوا سقوط کرد. باید حتی از

 

                           بی‌وزنی

 

                                          هبوط

 

                                   هم

 

                      لذت

 

                                       برد.

 

باید صدای خداوند و عرشیان را، این آوای ملکوتی را شنید، باید آوایی ساخت، باید آوایی بود. باید به این آوا شانس بودن داد.


این نجوایی که می‌شنوی، هُرم نفسی که روی گردنت حس می‌کنی، بوی تندی که می‌بویی، طعم ترشی که از روی انگشتانت می‌چشی، همه عین حقیقت، عین بودن هستند.


او هست، تو هستی، آسمان متلاطم بالای سر، زمین مستحکم زیر پا، باد وزان لای گیسوان، همه هستید. چیزهای بیشتری هم خواهند بود. کلبه‌ی رؤیایی و آوای رود جاری هم خواهد بود. امید هم هست.


سفر و رفتن همیشه بد نیستند. سفر به مقصد می‌رسد و رفتن با بازگشت همراه است. سفر رفتن بد نیست. سفر وَلو یک وجب از خود دور شدن. سفر، ولو از عرش به فرش درآمدن، صفر شدن، از نو زندگی را ساختن.


قید و شرط را، باید و نباید را کنار "باید" گذاشت.



  • آرائیل
۲۱
خرداد

دلم سیب می‌خواهد. پیر شدیم و نه طعم سیب را چشیدیم، نه برگ انگورمان افتاد.

 

پیر شدیم و در حصار بی‌کران و تکراری ماندیم. صبح و ظهر و شب از نهر عسل نوشیدیم. دیابت گرفتیم بس نوشیدیم! شب تا صبح حور و حوایی که بود یا نبود...

 

دلمان طعم یک گناه می‌خواهد، طعم یک بوسه‌ی ممنوعه، طعم گندم، طعم سیب یا هر کوفتی که هست. لذت قدمی کج.

 

در لفافه‌ی برگ انگور زندگی کردیم و هرگز تابیدن خورشید به عورت را حس نکردیم. هرگز در شن و ماسه غلت نخوردیم و نخندیدم.

 

شاید هم فقط جرعه‌ای نفس باشد. شاید فقط جرعه‌ای سرکش از هوا که پایین می‌دهی و بعد در قالب نفیر کلمات از نی گلویت بیرون می‌آید و آواز سرکشی را سرمی‌دهد.

 

یا شاید هم دستی که روی عطف کتابی می‌کشی و مثل تن معشوقی نوازش می‌کنی و کتابی‌ست که در آن کفر نوشته، کتابی‌ست که چیزی خلاف عرف را فریاد می‌زند.

 

دل همه سیب می‌خواهد، بوسه می‌خواهد، جرعه‌ای نفس تازه می‌خواهد تا آن را با دود سیگاری تلخ کثیف کنند و بعد هم تمام آن دنیا را با دودش پر کنند.

 

همه می‌خواهند؛ همه جرئت ندارند.

 

سیب که پیش رویمان هست ولی جرئت دراز کردنِ دست و چیدن و خوردن و تازیانه به جان خریدن و هبوطْ درونمان نیست.

 

کاش حوایی باشد که وسوسه‌ام کند به چیدن این سیب و خوردنش. کاش باشد تا با هم این هبوط را به جان بخریم. تا با هم جهنمِ زمین را بهشت کنیم.

 

همیشه انگار چیزی دستی را که به سمت سیب دراز شده، می‌گیرد، تاب می‌دهد، می‌شکند. گاهی هم انگار که دستمان به دیواری نامرئی می‌خورد و هرچقدر هم به آن مشت می‌کوبیم، هرچقدر هم که خون از انگشتانمان جاری می‌شود، باز هم دیوار هست که هست.

 

ولی همیشه از درون صدای فریادی می‌شنویم؛ صدای فریاد حوای درونمان. صدایی که می‌گوید: «سیب را بچین، ای آدم! سیب را بچین و نترس! نه از خدا، نه از کروبیان! نه از شیطان بترس نه از سقوط!»

 

و ما هم گوش‌هایمان را می‌گیریم و پرده‌ی صماخ را با انگشت می‌دریم تا این فریاد را نشنویم. غافل از اینکه فریادش در دل‌هایمان می‌پیچد، در دهلیز چپ طنین می‌اندازد، جذب خونمان می‌شود، در رگ‌ها جاری می‌شود و به مغز می‌رسد و باز هم در سرمان می‌پیچد.

 

همه سیب می‌خواهیم. یا گندم. یا آن عطر تلخ را.

 

طعم واژه‌ای ممنوعه حتی. گفتن چیزی که همیشه در لفافه گفتیم. چیزی که می‌دانستیم، ولی خودمان را به درازگوشی و ندانستن زدیم. طعم اینکه #@!$@%ها و !$#@ها را کنار بگذاریم. طعم خاک روی دهان.

 

تجربه‌ی طعمی تند و تازه می‌خواهیم.

  • آرائیل