وهمستان
در این قحطستان مردم امید میخورند. امید میکارند و امید درو میکنند. به خیالی است محصولشان امید. در این جهنمدرهی بینامونشان، امید است قوت غالبشان و به هر فطر، فطریه خون میدهند که امید در خونشان ریشه دوانیده. امید است به فردا و فرداها، امید است ته جیب خالی و شکمی که غار ظلمتی شده حریص، امید است این امید است مرهم بر تن، و رنج است زیر امید که چون امیدِ کافوری را از تن بخراشی، پوسیده و گندیده است گوشتها به زیرش.
آی مردمان، ای مردگان، های به وهم زندگان، برون آیید از مزرعهی وهمی خویش که کویر شخم میزنید و بذر نمک میپاشید و با آه آبیاری میکنید. امیدستان نیست، مزرعهی اوهام است این که کاشتهاید و ثمر ندارد جز یأس. بذر وهم میکارید آی مردم، که درو نخواهید کرد جز آفت روان، جز امید واهی نیست ثمرتان. پوچ است این غلهتان. سنگ است نانتان. مرگ است پایانتان.
- ۹۷/۱۰/۱۷