روزنوشت #۱۶
یکشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۷ / ۸ ژولای ۲۰۱۸
جمعه آزمون استخدامی داشتم. امیدی به قبولی ندارم و صرفاً برای خلاصی از شر سیخونکهای بیامان خانواده تن به آزمون دادم و میدانم خیلیها بهتر از من بودند. نکته اما مکانش بود.
جایی بود نزدیک همان جایی که از آن بارها و بارها سوار اتوبوسی شده بودم به مقصدی که دیگر نیست. مدام میخواستم راه بیفتم و با خودم بگویم گور پدر دنیا و همهچیز، سوار بشوم و بروم جایی که الان با تمام وجود میخواستم باشم ولی میدانم هرچند مسیر همان است و راه همان و مصافت همان، آن مقصد دیگر وجود ندارد. من دیگر هرچند دفعه هم که این راه را طی کنم، دیگر مقصدی نیست تا به این سفر پایان بدهد. دیگر آن مقصد نیست.
من هم دیگر آن آدم نیست. این روزها حتی درست نمیدانستم کیستم. این روزها سرگردانیام در ضریب بیپایانی ضرب شده و حاصلی چنان نجومی پیش رویم گذاشته که شاید تا ابد هم نتوانم این کلاف سردرگم اندیشه را بگشایم.
و
۱. جلد دوم گریشا را هم همان روز تحویل دادم؛
۲. باید جلد ششم جغدها را شروع کنم اما حوصلهام نمیشود؛
۳. من از ترجمه بیزارم؛
۴. از خودم هم؛
۵. از این وجود هم.
پ.ن
این نوشتهی ملعون یک بار اشتباهی پاک شد و دوباره نوشتمش. از نظرم قبلی بهتر بود و همین نشان میدهد هر حس در همان لحظه دلنشین است. هر احساس را باید تازهتازه مثل نان گرم خورد، نه که بگذاری بیات بشود و کهنه که شد، تازه بخواهی به دندان بگیری. اگر بگذاری احساس سرد و کهنه بشود، لایق عطر شامهنواز و طعم خوشگوارش نیستی.
- ۹۷/۰۴/۱۷