روزنوشت #۱۵
جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷ / ۲۹ ژوئن ۲۰۱۸
عزیزانم، میدانید من چقدر خودآزارم. میدانید من خیلی خودآزارم. میدانید آنقدر خودآزارم که نگو.
برای همین هم است که میروم تمام گفتگوهایمان را از توی تلگرام و پیامکهای گوشی میخوانم تا یادم بیفتد چه شد که به اینجا رسیدیم. برای همین تمام نوشتههای روی وبلاگم را دوره میکنم تا این خط سیر دوباره برایام زنده بشود. برای همین تمام یادداشتهایی را که به هزارویک دلیل جایی نگذاشتهام، برای خودم میخوانم و آه میکشم.
به درد نیاز دارم. میخواهم درد بکشم تا بتوانم زندگی کنم. احمقانه است؟ نه. خوشی بدون اندوه معنا ندارد. چه میفهمی چقدر خوشبختی وقتی درد نکشیدهای؟ وقتی از دست ندادهای، چطور بهدستآوردن را درک خواهی کرد؟ وقتی اشک نریختهای، چطور میخندی؟ وقتی در درد کسی سهیم نبودهای، به چه حقی همراهش میرقصی؟
خودآزاریام عود کرده و معدهام به هم ریخته و سردرد دارم. دوست دارم تمام نقشههایم را ماهها زودتر از موعد پیاده کنم و این قصهی ناتمام به پایان برسد. دلم میخواهد بزنم زیر کاسهکوزههای دنیا و نشان بدهم واقعاً هیچکدام داشتهها و نداشتههایم برای من اهمیتی نداشتهاند و فقط میخواستم «باشم».
نمیدانم اگر به آن زمان برمیگشتم باز هم عامدانه اشتباه میکردم یا نه، ولی میدانم دیگر اینقدر به دیگران امید نمیبستم و خودم را به آب و آتش نمیزدم و تمام وجودم را وسط نمیگذاشتم.
خودم هم نمیدانم چرا نوشتههایی را میخوانم که میدانم به من زخم خواهند زد و داغی را تازه خواهند کرد. ولی باز هم میخوانمشان. دوباره و دوباره میخوانمشان. آنقدر میخوانمشان که تکتک جملاتشان را از بر میشوم. معنای پشتشان را میخوانم. چیزهایی میبینم که قبلاً ندیده بودم. عزیزانم منِ کور حقیقت را میبینم که کاش زودتر میدیدم.
این درد شده واپسین پیوند انسانی من و روزی که بگسلد نمیدانم چه ریسمانی مرا به اینجا بند خواهد کرد.
و
۱. معدهدرد امانم را بریده؛
۲. بعد از ۳۶ ساعت فقط یک جام سوپ خوردم؛
۳. لعنت به این زندگی؛
۴. باز هم لعنت به این زندگی سگی؛
۵. کاش کمی بیشتر جرئت داشتم؛
۶. گفتم لعنت به این زندگی بیمروت؟
- ۹۷/۰۴/۰۸