قاف اندوه، قعر غم
به حقیقت گناهکاری بیش نیستم. زنده بودن گناهی است که فانیان همه به آن مبتلایانند و لیک بعضیهایمان رندی کردهاند، شانس آوردهاند و از زیر این طوق لعنت جستهاند.
من اما بر بلندای قاف بر صلیب گناه خویش مصلوبم و اینجایم. عفریت کریهالمنظر دهر است زندانبانم و جگرم را ذرهذره پیش چشمانم از تن درمیآورد و من اینجایم. من اینجایم و جای دیگرم. اینجایم و میمانم و رهایی ندارم و دارم در دنیای متعفنی دوره میچرخم و جسمم در آن محبس است. اینجایم و خلاصی نتوانم، گریز نتوانم، جستن و رستن به باغ ملکوت را نتوانم.
من اینجایم و اشک در قعر مرداب میریزم و سر به زیر گنداب متعفن میبرم و خاموش نعره میزنم و سر به زیر این آب گندیده میبرم و اشک میریزم و به هیچی و پوچی و نیستی و عبثی این دنیا میاندیشم و چشمانم را بستهام تا نور را عقب برانم اما گریزی نیست از مشتان بیرحم و کوبش بیامان حقیقت بر من و از نیشتر اشک و از این سردرد که امانم را بریده و جملهای که سروته خود را گم کرده و آن را آغاز همان پایان است. من اینجایم و اشک در مرداب میریزم.
دلی دریا بود اما خشکید. دلی خشکید و راکد شد و مرداب شد. غم بر این مرداب دل سنگینی میکند و سینه تنگ میشود، هزاران هزار اهریمن بدنهادند که به این سینهی خونین پنجه میکشند و میخواهند راهی به آن معبد سرخ بیابند که چون به آن برسند، دنیایی فرو خواهد پاشید و پادشاهی روبهزوالی را پایان شومی خواهد رسید. اهریمنانند که میخواهند بر این مردابی که روزی دریایی بود، بر این لجنزار متعفن پایکوبی کنند. میخواهند رقص نحس خود را برقصند و گلویی بدرند و خونی بریزند.
سوار خسته هرگز از خود هیچ نداشت جز «خود» و هرآنچه داشت و نداشت را در قنوت کف دستان به وقت نماز چشمان بر عرشهی طوفانزده، تقدیم کرد. غمگین است سوار چون «خود» هرگز کافی نبوده و نیست و خود هیچ است، مریض است این فکر، بعید است رهایی، سعید است مرگ و نیستی. به خیال خامی رهیده است از بند و رمیده است از خلق و به دام افتاده است در افکارش.
واهمههای سیاهند و نفرت و خشم و جوششی جنونآمیز برای رهایی در مبارزهاند و تکسوار خستهی این دشت را بایستی در برابر طلایهی سپاه نحس ایستادگی کردن تا به گاه مرگ، تا به آن دَم که دیگر نفس از سینهاش برنیاید و جانی در بدن نداشته باشد.
سوار خستهی جانبرکف پاسبان بتی است در پس خود، در گذشتهاش و با نیمنگاهی به پشت سر است که اهریمنان پیش رو را هماورد میطلبد. اما وای از آن روز که موریانهها بت سنگی را بخورند و بت فرو بریزد. امان از آن روزی که آذرخش فرود آید و برای سوار خستهجان هیچ نماند.
فغان از آن روز که پیادهی تنها چشم ببندد و به سپاه اهریمنان آغوش گشاید. آن روز است که همهی گیتی مرده است.
- ۹۷/۰۴/۰۴