طوفانپارهها
به دریا طوفانم. من به دریا کشتی، سرگردانم. اسیرم در امواج و در چنگال ملک قاهر اقیانوس گرفتارم. کرانهی خشکیها دور، بسیار دور، امیدِ پایانِ طوفان را نیست. بندرِ فرداها بعید است. این ناو محتوم است. ناوخدا مرحوم است. حلقوم گرداب پیدا و حریص است. اژدرماران گرداگرد لاشهی طعمهی خویش چرخانند. کرکسانند که بر نوک دکلها غنودهاند.
کشتی را لنگری نیست. کشتی را پیکرهای نیست جز مشتی الوار پوسیده. کشتی را سالیان پیش رها کردهاند و از ناوخدا نمانده جز اسکلتی چنگ بر سکان شکسته. ناوخدا مرده است. طنابها گسستهاند. بادبانها ژندهاند و دریدهاند و در این هنگامهی طوفان بادها را، تو بگو نسیمی را نمیگیرند. کشتی را غرق باید کرد. کشتی شکسته و لاجرم آبها به زیرش خواهند کشید. کشتی را لنگری نیست تا به هنگامهی رسیدن به بندرِ فرداها به دریا اندازدش و خویش را نگه دارد.
زخم بر گردن این اسب پاشکستهی دریاها باید زد و خلاصش کرد. درد را رنج را ننگ را سرگردانی را به پایان بایستی رساند. پاشکستهی در حسرت دویدن را همان بِه که به زیر امواج بیارامد و او را همان خاطرهی یورتمهها و تاختها شیرینتر، تا که تلخی بازیهای امروز دریای دلسنگ و طوفان ناملایمات.
طوفان این دریا را ابد نیست، پایان نیست، کران نیست. گران است هجمهی طوفان بر کشتی، پوسیده است این بدنهی موجخورده. امواج بیرحماند. دریای روزگار را با شفقت کاری نیست. ساحلنشینان بیخبراناند.
کشتی را فردایی و پهلوگاهی نیست.
کشتی را لنگری نیست.
کشتی نیست.
- ۹۷/۰۳/۲۲