مرزهای ن/داشتن
میتوانستم تو را...
میتوانستم تو را داشته باشم.
میتوانستم تو را کم، اما همیشه داشته باشم.
میتوانستم تو را در سوز سرماها، در تنهایی شبها داشته باشم.
میتوانستم تو را سهیم بشوم با تنها، میتوانستم تو را بسپرم به دریاها.
میتوانستم تو را در جزیرهی دورافتادهای معتدل در کرانهی دریای خاطرهها داشته باشم.
میشد...
میشد تا ابد کم بود.
میشد در همان ابتدای خیابان ماند.
میشد پلهها را باز هم پابهپای هم تا آسمان دوید.
میشد از آن دوراهی دور شد که تو به چپ رفتی و من به راست.
میشد هرگز زیر باران به کوچهی چهارم نرفت و از کوچهی ششم بیرون نیامد.
تو میتوانستی؛
کم باشی اما همیشگی، آفتاب باشی و بر همه بتابی.
باران باشی و بر زمین بباری، باد باشی و میان نیزارها بوزی.
من میتوانستم؛
درهای پست باشم یا برکهای راکد، گدای محبت باشم یا دروغگویی خاموش،
میتوانستم من نباشم خود، میتوانستم کمتر از هیچ باشم.
میتوانستی تو خوشآوای فریبارخسار سازی باشی، سهتاری یا عودی،
رقصان و شیوا در دستان خنیاگری تنها یا شبگرد دورهگردی،
خفته در آغوش آوارهای بیکس یا مجنونی الکن،
میتوانستی تو تنها زبان عشق باشی.
میتوانستی تو خود باشی.
میتوانستی...
تو میتوانستی کم، اما همیشگی باشی.
میتوانستی چون برفی گذرا نباری بر زمین،
که با اولین پرتو آفتاب، پا پس بکشی،
و آب بشوی، و نیست بشوی.
میتوانستی باشی اما مال من نباشی.
میتوانستی گرما ببخشی اما نهفقط مرا؛
و ببوسی اما نهفقط لبهای تشنهی عشق مرا؛
و میتوانستی تو معشوقی سنگی باشی
بر پاسنگی در میانهی میدان اصلی شهر،
که مجسمهسازی با دستان خسته تراشیدهاش،
که عشاق به دورت حلقه زده،
و میپرستند تو معبود سنگی را؛
و من... من نیز یکی باشم از بیشماران.
میتوانستم تو را من کم، اما همیشه...
که ندارمت.
- ۹۷/۰۱/۲۲