روزنوشت #۱۰
چهارشنبه ۹ اسفند / ۲۸ فوریه ۲۰۱۸
روی تختی در جایی دراز کشیدهام و ترجمه میکنم. اوضاع بر وفق مراد نیست اما بد هم نیست. شاید مهمترین نکتهاش این باشد که دوباره به یاد آوردم بهتر است همیشه انتظارات خود از دیگران را در حداقل سطح ممکن نگه دارم، چه انتظارات ما مایهی سرخوردگیمان است.
تجربهی تازهای خواهد بود. آدمهای جدید، زندگی تازه، خوب یا بد.
گاهی هول و هراسی به جان آدم میافتد که نمیتواند آن را از خود دور کند. نمیتواند از چنگال این احساس درنده بگریزد که شاید همیشه جایی اشتباه میکند و هر آن احتمالش هست چیزی گرانبها را به دوران جفاکار ببازد. اگر باختهات مال باشد، دوباره به دستش خواهی آورد، اما اگر آدمها را ببازی دیگر چه داری؟ و اگر آن آدمها ارزشی نهفته داشته باشند و تو لایقشان نباشی، چه؟
ترسها و واهمهها و خوفهایی که در پیش روی آدم صف میکشند و او را به مبارزه میطلبند، معلول روزگار هستند و فراوان. از چنگالشان گریزی نیست. پس باید با آنها روبهرو شد. باید شجاعانه در مقابلشان ایستاد و تکبهتک زمین زدشان.
همیشه فرداها را دور دیدهام و در حال زندگی کردهام، اما گاهی باید گوشهی چشمی به آینده داشت، بذری کاشت و زمینی را آباد کرد تا در خزان محصول را درو کنی.
و
۱. یادم باشد انتظاراتم را از این هم پایینتر بیاورم؛
۲. باید بهتر باشم و بهتر بشوم و بهتر و بهتر؛
۳. خسته خسته خستگی در جان؛
۴. تو تو تویی ذکر این نفس؛
۵. اهداف خود را به آدمها گره نزنیم.
- ۹۶/۱۲/۰۹