نفرت در وجود
متنفرم از این حس که به هیچ نرسد، متنفرم از این عشق که به کاهی نیارزد، متنفرم از این نفس که به سینه برنیاید و متنفرم از تکتک این گامهایی که برداشتهام. متنفر از تو و از خودم که در تو خلاصه میشوم. متنفرم از تمام گفتهها و ناگفتهها، تمام دیدهها و ندیدهها، تمام چشیدهها و نچشیدهها. از تمام این تضادها متنفرم.
متنفرم از آن دریای گیسوی مواج که تفتهی جولایی شد و من حشرهای گرفتار در آن. متنفرم از آن خندهها و طنینشان که بنیان ویران کنند. و بیش از همه از آن چشمان... آن چشمان... چشمان... از آن ستارگان منحوس بخت خویش من بیزارم، چه که دورانها به زیر تابش بیرحمانهشان سوختهام.
متنفر است فرهاد از شیرین و به نفرت تیشه به بیستون کوبد و به هر ضرب شیرینی را کُشد. تیشه به زهر کین مهر آغشته کند، بالا برد و با نعرهی نفرتی از عمق جان، کوه بینوا را زخم زند تا که آسیبی به شیرینِ تلخ خود نرساند و کیفر نفرت به جای آرد. کوه خون ریزد اما نه از زخمهی تیشهای که آوای احزان نوازد، بل از مهر نهفته در پس هر ضربه است که به خود لرزد.
وجود آکنده است از نفرت و بیزاری و مپرس چرا. مپرس چه شد که نفرت جای عشق سوزان را گرفت. مپرس چه شد آن شیدایی و آن شیوایی را. مپرس از غمها و یادها. مپرس از آن زخم خونین و از آن کبودی افگار. مپرس کدامین دژخیم داد زد «بریده بادآ این زبان». مپرس چرا این زبان بریده و در سینی مطلایی پیش روی لیلی است، مپرس چطور چشم دریده اشک ریزد، مپرس چرا دامن لیلی خونین است و سر زکریای الکن را گرفته است به آغوش.
مپرس چه شد دوران مهر به سر آمد و این نفرت از در اندر آمد. مپرس تا نگویم از رنجها، از زخمها، از نیشها و از دردها. مپرس تا نگویمت از آنچه آسمان بار امانت نتوانست کشید و نگویمت از قرعهای که به نام ابلهی خراباتنشین زدند. بیا نگویمت از پرپرزدنهای جغد سوختهبالی که اینسو و آنسو پی جادو میگشت تا سوختگی التیام بخشد.
مپرس تا نشنوی از جور، تا نشنوی وصف جفا و جافی، نشوی حکایت شهرآشوبِ این دیار را. مپرس از جنونِ مجنون و فتنهای که افتاد به جان او. مپرس از حال لولی پیمانگسل و بوالهوس. مپرس از حال مسکینی که مهر دریوزگی میکرد و آدمکان پشیزی به کاسهاش انداختند. مپرس از عاقبت نصوح که چون روز تازه شد، توبه شکست و دوباره به درگاه لولی درآمد.
مشو جویای این بیزاری، مشو پیجوی این خستگی. مشو خواهان حقیقت که تو را تاب نباشد. مشو پرسان سرانجام تلخ را، مگیر سراغ گور مجنون و فرهاد را. مشو، مپرس، نخواه و تو نیز زبان به کام گیر تا به واژه بیش از این بر شعلهی این نفرت ندمیم.
مپرس اینها را تا نگویمت هنوز شیرینِ لولیصفت را فرهادوار مجنونم.
- ۹۶/۱۰/۱۳