جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

برش اول؛ از پل تا کوچه

شنبه, ۹ دی ۱۳۹۶، ۰۷:۱۵ ب.ظ

از دهان تاریکی بیرون می‌آیم، پا به روی پله‌های برقی می‌گذارم و به دیوار موسیقی رخنه می‌کنم. موسیقی با سرمای گزنده‌ی هوا در هم می‌آمیزد و چونان دریایی فراگیر دوره‌ام می‌کند. با بالا رفتنِ این پله‌های ماشینی، نوا هم نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شود تا که نوازندگان پیش چشم قد می‌کشند.


جوان‌اند، خیلی جوان. یکی آرشه به ویولن می‌کشد و دیگری کیبوردش را می‌رقصاند. می‌خواهم زودتر بروم و دور بشوم و به کنج گرم چهاردیواری کوچکم در این کلان‌شهر پناه ببرم، می‌خواهم بگریزم از هرآنچه هست و به نیستی پناه ببرم، اما موسیقی چونان دستی نامرئی دیوار یکنواختی‌هایم را می‌درد، به یقه‌ی پالتویم چنگ می‌اندازد، نگهم می‌دارد و مرا در جا میخکوب می‌کند.


موسیقی مرا عقب می‌کشد، وادارم می‌کند برگردم و نگاهشان کنم. چشمانم می‌سوزند و سریع رو می‌چرخانم. شهر با همه‌ی آن دغدغه‌هایشان پیش رویم پهنه کشیده است. جریان نور چراغ‌عقب قرمز خودروهایی که با سرعت از زیر پایم می‌گذرند و روشنایی تند آن‌هایی که به سمتم می‌شتابند، مثل نهری پیوسته روان است و لحظه‌ای قطع نمی‌شود. انگار که حیاتی هرچند پلشت، پیوسته در شریان‌های این شهر کثیف جریان دارد.

خاطرات گذرگاهی دیگر بی‌رحمانه به دیوار ذهنم می‌کوبند، سوزش چشم شدت می‌گیرد و این موسیقی ناخواسته به دلم می‌نشیند. به نرده‌ها تکیه می‌دهم، گوش می‌سپارم و شریان سرخ شهر را تماشا می‌کنم. به فکری فرو می‌روم که چیزی از آن نمی‌فهمم. تمام آشفته‌بازار یک ماه گذشته به آنی از پیش چشمانم می‌گذرند و انگار هر خودرو تکه‌ای از آن را یدک می‌کشد. نمی‌دانم چه مدت، گوش می‌دهم و نگاه می‌کنم.


آهسته و آرام صدای آوازی به این نوا می‌پیوندد. صدایش لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود تا که عاقبت نگاهم را دوباره به سمت ورودی پل هوایی می‌کشاند. خواننده را می‌بینم که خود رهگذری دیگر است و دارد همراه جریان پله‌ها بالا می‌آید. در این سرمایی که پالتو را تا آخرین دکمه بسته و کلاهش را هم روی سر کشیده‌ام، تنها لباس گرمش پولیوری مشکی است و تنها دارایی‌اش پلاستیکی بزرگ.


آواز می‌خواند، برای‌ام مهم نیست چه می‌خواند اما گوش می‌دهم. برخلاف تمام رهگذرانِ بی‌قرار، برخلاف تمام ما بره‌های سربه‌زیر و بی‌اعتنا، آوازخوانان جلو نوازندگان می‌ایستد و همراهی‌شان می‌کند. بی‌اختیار لبخندی گوشه‌ی لبانم را بالا می‌کشد.


چند لحظه می‌ماند و می‌خواند و آخرش همان‌طور که می‌خواند، او هم دور می‌شود. پولی در جعبه‌ی ویولن روی زمین نمی‌اندازد و لازم هم نیست؛ نوازنده‌ها هم لبخند می‌زنند.


کیف پولم را درمی‌آورم و بین توده‌ی رسیدهای مچاله و کارت‌های گوناگون، دنبال پول می‌گردم. دو اسکناس هزاری به چشمم می‌خورد. می‌خواهم بیشتر بردارم اما نمی‌دانم چرا، همان دو اسکناس را درمی‌آورم، با گام‌های بلند به سمت جعبه‌ی خالی می‌روم، خم می‌شوم و آن دو اسکنانس را هم بین مشتی پول دیگر می‌گذارم. برمی‌گردم و می‌گریزم.


در طول مسیر همچنان خیابان روان را تماشا می‌کنم و موسیقی‌شان تا میانه‌ی پل همراهی‌ام می‌کند، بعد کم‌کم رنگ می‌بازد و با عبور از مرزِ نیمه‌ی پل، آهنگ خفه می‌شود. شنوایی‌ام هم مثل بینایی‌ام مشکل دارد و می‌دانم باید کاری بکنم، همیشه می‌دانم اما کاری نمی‌کنم.


دارم فکر می‌کنم اما نمی‌دانم به چه می‌اندیشم. انگار به‌جای مغز، کلافی سردرگم درون جمجمه‌ام دارم که هرچه برای باز کردن گرهش بیشتر زور می‌زنم، کورتر می‌شود. در همین فاصله‌ی کوتاه چندین و چند فکر و خیال و آرزو از ذهنم می‌گذرد. به تمام پل‌های هوایی می‌اندیشم که از رویشان گذشته‌ام، به آدم‌هایی که همراهشان روی پل‌ها ایستاده‌ام و به پلی که دو نفری بالا آمدیم، اما تنهایی پایین رفتیم.


کم‌وبیش به انتهای دیگر پل رسیده‌ام که صدای خنده‌ی کودکی بلند می‌شود. خنده تیز و قهقه‌مانند، مثل یکی از همان فیلم‌های ترسناک است که شخصیت اولش در دالانی تاریک و یک‌طرفه گیر افتاده و شبح کودکی مُرده تعقیبش می‌کند. به خیالات خودم لبخند می‌زنم و تندتر قدم برمی‌دارم.


دوباره از پله‌ها سواری می‌گیرم و می‌گذارم مرا آرام‌آرام پایین ببرند. هنوز یکی، دو متر پایین‌تر نرفته‌ام که دهانه‌ی پل نمایان می‌شود و سرمنشأ خنده‌ها هم. چهار کودک پای پل نشسته‌اند و حتی با این بینایی نزارم هم بساطشان را می‌بینم.


این سروصدا هم باز دوباره زیر سر همان جوانک است. دارد آن‌ها را می‌خنداند. گرگ می‌شود، به سمتشان خیز برمی‌دارد و در آخرین لحظه خودش را عقب می‌کشد. بچه‌ها ریزریز می‌خندند اما یکی‌شان که از آن سه دیگر کوچک‌تر است، قهقه‌ی بلندی دارد.


پسر انگار عجله دارد اما در عین حال دلش هم نمی‌آید دست بکشد. مدام می‌آید دور بشود و برود پی زندگی‌اش، ولی باز هم برمی‌گردد تا برای آخرین بار بخنداندشان. آخرین خنده‌ی دختربچه از قبلی‌ها بلندتر است و صدایش تیز، چونان تیز که تا نوک پیکانی بر وجودم می‌نشیند.


پای پله‌ها رسیده‌ام که جوان شتابان از خیابان می‌گذرد و به سمت ایستگاه تاکسی می‌رود و با آن کشباف سیاه، در بینایی ضعیف من گم می‌شود. با خودم فکر می‌کنم باید حتماً فردا برم و بالاخره عینکی بگیرم و در همین فکر و خیال راه می‌افتم.


هنوز چند قدم دور نشده‌ام که مردد می‌مانم. پیاده یا سواره؟ از صبح پرسه زده‌ام و به امید فراموشی، راه رفته‌ام اما هیچ که هیچ. تصمیمم را می‌گیرم و من هم از خیابان به سمت ایستگاه می‌گذرم.


تاکسی منتظر توقف کرده است و راننده برای مسافر جار می‌زند. در این ساعت شب، خیابان شلوغ اما خلوت است. تاکسی را دور می‌زنم، صندلی جلو پر است و به سمت در عقب می‌روم، می‌نشینم داخل.


همراه من فقط یک نفر عقب نشسته است که دارد می‌گوید: «حاجی من کاپشن نپوشیدم، می‌شه شیشه رو بدی بالا؟» همان جوان خواننده‌ی روی پل است که با بچه‌های پای پل گرگ‌بازی می‌کرد.


راننده که مردی سالخورده است، مهربان می‌گوید: «چشم! تازه بخاری هم می‌زنم.» و شیشه‌ها را بالا می‌کشد و بادی گرم حس می‌کنم.


عین همیشه سرم را پایین انداخته‌ام و به ادامه‌ی افکار بی‌پایانم می‌اندیشم که کسی می‌گوید: «خوب خوندم؟»

از جا می‌پرم. عادت ندارم و انتظار نداشتم غریبه‌ای با من حرف بزند. برای اولین بار درست نگاهش می‌کنم، چشمان سرزنده و سیاهی ریش‌هایش را می‌بینم.


می‌گویم: «آره، خیلی خوب خوندی. خوشم اومد.» واقعاً هم خوب خوانده بود و از صدایش خودشم آمده بود.


انتظارش را ندارم اما ذوق‌زده می‌شود. فکر نمی‌کردم چنین خوشحال بشود اما انگار باورش نشده. «جدی؟»


سری تکان می‌دهم که یعنی بله. هنوز هم با صحبت راحت نیستم.


[کمی‌ لهجه دارد و لحظه‌ای حواسم پرت است و اول حرفش را درست نمی‌فهمم.]


- ... دو بسته چای سبز فروختم، شش تومن سود کردم. کافیه دیگه. ولی اگه می‌خوندم خوب درمی‌آوردم.


از تمام فکر و خیالاتم می‌آیم بیرون و با واقعیت رودررو می‌شوم. پلاستیک دستش، حتی در این تاریکی هم اگر دقت کنم، بسته‌های چای معلوم است. به چشمان براقش نگاه می‌کنم.


«چرا بهشون پیشنهاد نمی‌دی؟» متوجه منظورم نمی‌شود. ادامه‌ می‌دهم: «برو پیش یکی‌شون و بگو می‌خوایی همراهشون بخونی. می‌تونی امتحان بکنی.»


ذوق ذوق ذوقش! با ته‌لهجه‌ای کمی غلیظ‌تر می‌گوید: «یعنی قبول می‌کنن؟» و من سر تکان می‌دهم که آخر چرا نباید قبول کنند؟


چند لحظه‌ای ساکت می‌شویم و هرکدام دوباره غرق خیالات خودمان می‌شویم. دیگر به سر کوچه‌ی مقصدم نزدیک شده‌ایم که تمام پشیمانی‌ها و انفعال‌هایم را به یاد می‌آورم.


برمی‌گردم و می‌گویم: «راستی چه جالب، می‌خواستم چای سبز بخرم.»


دوباره شوق‌زده می‌شود. «واقعاً؟»


ترجیح می‌دهم به‌جای تکان سر، حرف بزنم. «آره، دنبال عطاری می‌گشتم اما...» می‌خواستم بگویم مترجم هستم و دوستی توصیه کرده برای این حواس پریشان، چای سبز دم کنم و بنوشم. ولی خب، همین هم گویاست. «بسته‌ای چنده؟»


جَلدی بسته‌ای از پلاستیکش درمی‌آورد و به سمتم می‌گیرد. «قابل نداره. مال خودت.»


کیف پولم را درمی‌آورم. «نه عزیز. چنده؟»


- ده تومن.


همان تک‌اسکناس ده‌ هزار تومانی را که سر دنگ کافه گرفته‌ام، درمی‌آورم و می‌گیرم سمتش. از دستم می‌گیرد و من هم بسته را.


- خب پس حالا بذار فوایدش رو برات بگم.


نگاهش می‌کنم اما گوش‌هایم دیگر درست نمی‌شنود. تمام این برخورد، تمام این گفتگو برای‌ام زیادی سنگین بوده است و در تاریکی خفیف تاکسی فقط جنبیدن لب‌هایش را می‌بینم که به عادت‌ روزهایش، در این شب هم از فواید کالایش می‌گوید و گاهی هم کلمه‌ای جسته‌گریخته به گوش‌هایم می‌رسد.


- ... یه‌عالم فایده... تمدد اعصاب...


در همین اثنا متوجه می‌شوم تاکسی نگه داشته و مسافر جلویی پیاده شده است. چشم تنگ می‌کنم و آن سوی خیابان تابلوی کوچه‌ای را می‌بینم که نوشته‌ی تارش شبیه مقصد من است.


- ضد پیری، جوان‌کننده‌ی پوست... آخرش هم از همه مهم‌تر... چربی‌سوزی.


انگار از این بیان طوطی‌وار و عالمانه‌ی خودش شاد باشد. من هم در تمام این مدت نگاهش می‌کنم و لبخند به لب، به این تعاریف گوش می‌دهم. راننده راه می‌افتد و من که نمی‌خواهم فوراً به او بگویم مقصدم را رد کرده، می‌گذارم چند متری جلوتر برود. بعد می‌گویم: «دستت درد نکنه، حاجی. همین بغل پیاده می‌شم.»


راننده کنار می‌زند، من هم از کیفی که همچنان در دست دارم، اسکناس دیگری به دستش می‌دهم. با دست پر در را باز می‌کنم. جوان چیزی می‌گوید، شاید هم دچار توهم شده‌ام و حرفی نزده است.


منتظر بقیه‌ی پول می‌مانم و بعد گرفتنشان، خطاب به فضای تاریک تاکسی و به هیچ‌کس و همه‌کس می‌گویم: «موفق باشی.» و می‌روند.


بسته‌ی چای سبز سبک اما سنگین است. لحظه‌ای کوتاه کنار خیابان می‌ایستم تا در جریان ممتد خودروها شکافی ببینم و بعد موسی‌وار از این رود باریک و کثیف می‌گذرم. یکی، دو کوچه پایین‌تر پیاده شده‌ام و یاد آن دفعه‌ای می‌افتم که با حواس آشفته، سر از کوچه‌ای ناآشنا درآورده بودم و حیران دور خودم می‌چرخیدم.


در سرما لبخند روی صورتم ماسیده است و نمی‌توانم پاکش کنم. از آن پل و نوازنده‌ها و کودکان خندان پای پل فاصله گرفته‌ام و جوانکی که همراهم بود هم دارد دور می‌شود و هرگز او را نخواهم دید. از او فقط کلماتی در ذهنم مانده، صدایی گنگ، خاطره‌ای مبهم و تنها یادگار مادی‌اش، بسته‌ای چای سبز پرخاصیت.


به ویترین‌های پرنور نگاه می‌کنم و در تاریکی‌شان هیچ نمی‌بینم. حتی از آن فضای داخل قاب تاکسی هم تاریک‌تر هستند و نقشان هیچ رنگ‌ولعابی ندارد. همگی‌شان در برابر وزن بسته‌ی چای هیچ هستند و متاعی برای جلب نظر ندارند.


سفر کوتاه اما بسیار پرحادثه بوده است. کلمات در ذهنم شکل می‌گیرند و جملات می‌رقصند و خودشان را به حصار ذهنم می‌کوبند. سر هر بریدگی، تابلوی کوچه‌ها را نگاه می‌کنم تا که به سر کوچه‌ی پناهگاه دنج خود می‌رسم و با همان گام‌های یکنواخت، می‌پیچم و به کام تاریکی قدم می‌گذارم.

  • آرائیل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی