حوا میان چشمان خورشید
نمیدانم چه بگویم. نمیدانم چطور بگویم. نمیدانم کدام واژه لایق توست. نمیدانم کدام حس استحقاق بودن زیر پایت را دارد. نمیدانم که چهها نمیدانم. فقط مثل همیشه باز میدانم که هیچ نمیدانم.
میدانم که زندگی ادامه دارد. میدانم که خورشید در چشمانت
طلوع میکند. میدانم که باد با گیسوانت میرقصد و گاه همان شعاع گستاخ به گونهات
بوسه میزند. میدانم آن طرهی سرکش مدام از لای گیسو بیرون میآید تا به اطراف سرک یکشد. همه را میدانم. میدانم و میبینم.
روشنی دو ماه تابان در آن آسمان مرمرین کورم کرده. آن درهی سرخفام با ستونهای مرمرین سپید. آن ناقوس که با آن نوای ملکوتی از ناآکجا در همهجا طنینانداز میشود. آن... حرفها و کلمات قاصرند از بیانش.
من لال شدهام. واژه کم آوردم. گریانم. زیر بار این حس در هم شکستم، دوباره سر هم شدم، و باز شکستم...
من آدمم. کوچه به کوچه دنبال هوای حوا. من آدمم. سیب را در دست حوا نظاره میکنم. وسوسه میشوم. پیش میروم. این حس خود وسوسه است. این جرئت... این خواسته...
ما با خواستههایمان درگیریم. در این جنگ ابدی گیر افتادهایم و نمیدانیم پا در کدامین جبهه بگذاریم. نمیدانیم جانب ملکوت یکنواخت را بگیریم یا اشقیا ماجراجو را. نمیدانیم فرشتگان برحقاند یا آن شیاطینی که خود روزی فرشتهای حلقهبهگوش و مطیع بودهاند.
نمیدانیم چه میخواهیم... اما... نه! چرا، میدانیم! جرئت پذیرشش را نداریم. جرئت سرکشی و طغیان و عصیان و جنگ را. جنگ با خود، با این حصار، با خدایان و ایزدان و ملکوت. جرئت در هم شکستن قفس را. ما میترسیم.
تمام عمر ترسیدهام. عمرمان با این ترس به فاضلاب رفته است. ترسهایمان همچون زنجیری به دور بال و پرمان پیچیده و ما را به کام یأس و یکنواختی و اندوه و کسالت کشاندهاند.
ما تا ابد در این ورطه گرفتاریم... مگر آنکه جرئت کنیم. مگر آنکه دستمان را بالا بیاوریم، صورت حوا یا آدممان را نوازش کنیم، در چشمانش بنگریم و غرق شویم و نیست شویم و باز زاده شویم، مگر آنکه سیب را از دستش بگیریم...
مگر آن که به خواستههایمان اعتنا کنیم.
آدم تمامی موجودات را نام گذاشت. آدم بود که آسمان را آسمان نامید، دریا را دریا، مور را مور و... تا به حوا رسید. آدم لال شد. آدم در خود ماند. آدمِ آسمانی در آن دریای گیسوان موری شد و غرق شد. جویبار واژگانی که ناخودآگاه بر لبانش جاری بود، بند آمد. آدم هاجوواج ماند. آدم اسیر محیط آن کُرههای سوزان شد.
آدم لال شد از تبلور ذات ملکوت در نگاه حوا. آدم نیست شد در ژرفای آن چشمان ابدی حوا. آدم خود را باخت. آدم حوا شد. آدم به خود آمد. آدم دیگر آدم نبود. آدم همان حوا بود و حوا همان آدم. این دو هرگز جدا نبودند. این دو یکی بودند. یک روح که موجودی ترسو آن را دو نیمه کرده بود تا هرگز طعم کمال را نچشد و وعدهی عذابی سخت داد برای کامل شدنشان. اما آدم و حوا جرئت کردند، عصیان کردند، بر تمام قالبها و چهارچوبها و زنجیرها و رتبهها شوریدند.
کلماتی جدید بر لبان آدم آمد. ملکوت فریاد زد. عرش به خود لرزید. خدا... خدا... خالق از کردهی خود پشیمان شد. از این آفرینش نادم شد. اما کائنات به وجد آمد. واژگان جدید آدم تمام آنچه بود و نبود را به شوق آورد.
حوا آرام پیش آمد. حوا ایستاد. آدم پیش رفت. آدم ایستاد.
به سوی هم دست دراز کردند. انگشتان آدم و حوا تماس پیدا کردند. چیزی وجودشان را یکی کرد. حوا سرد بود و آدم سوزان. یکی بهشتی و دیگری دوزخی. دستشان پلی بود از عرش به فرش. یکی شدنشان یگانه شدن کائنات بود. همان نقطهی اوج هر آغاز.
پس از این دیگر اوجی نیست. همهچیز در اوج است.
سیب و وسوسه بهانه بود، امتحان بود. آخرین امتحان آدم بود. آدم سربلند بیرون آمد. حوا به این وسوسه تن داد. حوا آدم را به دنبال خود کشاند و آدم به میل و با رغبت قدم به وادی دوزخی نهاد که با خنکای قدم حوروُش حوا به سان عدنی نو شده بود. آدم و حوا دوزخ را بهشتی تازه کردند. بهشت خود را از نو بنیان نهادند.
شیطان قدیسی بود که پای این مِهر و یگانگی مُهری جاودان زد. سیب فقط بهانهای بود برای ایزدی که از رقابت واهمه داشت. برای موجودی که طعم حسی والاتر از پرستش را نچشیده و خود هرگز احدی را پرستش نکرده بود. برای خالقی که خود مخلوق خودخواهی خویش بود، این واژه ناآشنا بود و نامأنوس و ناهمگون با ذات قدسی خویش. این واژه را خار و پست میشمرد.
آدم... شیطان... حوا.
شیطان حلقهی گمشده بود.
شیطان همان عشق بود.
- ۹۵/۱۲/۰۵