جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

سیب و عطش

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۱ ق.ظ

دلم سیب می‌خواهد. پیر شدیم و نه طعم سیب را چشیدیم، نه برگ انگورمان افتاد.

 

پیر شدیم و در حصار بی‌کران و تکراری ماندیم. صبح و ظهر و شب از نهر عسل نوشیدیم. دیابت گرفتیم بس نوشیدیم! شب تا صبح حور و حوایی که بود یا نبود...

 

دلمان طعم یک گناه می‌خواهد، طعم یک بوسه‌ی ممنوعه، طعم گندم، طعم سیب یا هر کوفتی که هست. لذت قدمی کج.

 

در لفافه‌ی برگ انگور زندگی کردیم و هرگز تابیدن خورشید به عورت را حس نکردیم. هرگز در شن و ماسه غلت نخوردیم و نخندیدم.

 

شاید هم فقط جرعه‌ای نفس باشد. شاید فقط جرعه‌ای سرکش از هوا که پایین می‌دهی و بعد در قالب نفیر کلمات از نی گلویت بیرون می‌آید و آواز سرکشی را سرمی‌دهد.

 

یا شاید هم دستی که روی عطف کتابی می‌کشی و مثل تن معشوقی نوازش می‌کنی و کتابی‌ست که در آن کفر نوشته، کتابی‌ست که چیزی خلاف عرف را فریاد می‌زند.

 

دل همه سیب می‌خواهد، بوسه می‌خواهد، جرعه‌ای نفس تازه می‌خواهد تا آن را با دود سیگاری تلخ کثیف کنند و بعد هم تمام آن دنیا را با دودش پر کنند.

 

همه می‌خواهند؛ همه جرئت ندارند.

 

سیب که پیش رویمان هست ولی جرئت دراز کردنِ دست و چیدن و خوردن و تازیانه به جان خریدن و هبوطْ درونمان نیست.

 

کاش حوایی باشد که وسوسه‌ام کند به چیدن این سیب و خوردنش. کاش باشد تا با هم این هبوط را به جان بخریم. تا با هم جهنمِ زمین را بهشت کنیم.

 

همیشه انگار چیزی دستی را که به سمت سیب دراز شده، می‌گیرد، تاب می‌دهد، می‌شکند. گاهی هم انگار که دستمان به دیواری نامرئی می‌خورد و هرچقدر هم به آن مشت می‌کوبیم، هرچقدر هم که خون از انگشتانمان جاری می‌شود، باز هم دیوار هست که هست.

 

ولی همیشه از درون صدای فریادی می‌شنویم؛ صدای فریاد حوای درونمان. صدایی که می‌گوید: «سیب را بچین، ای آدم! سیب را بچین و نترس! نه از خدا، نه از کروبیان! نه از شیطان بترس نه از سقوط!»

 

و ما هم گوش‌هایمان را می‌گیریم و پرده‌ی صماخ را با انگشت می‌دریم تا این فریاد را نشنویم. غافل از اینکه فریادش در دل‌هایمان می‌پیچد، در دهلیز چپ طنین می‌اندازد، جذب خونمان می‌شود، در رگ‌ها جاری می‌شود و به مغز می‌رسد و باز هم در سرمان می‌پیچد.

 

همه سیب می‌خواهیم. یا گندم. یا آن عطر تلخ را.

 

طعم واژه‌ای ممنوعه حتی. گفتن چیزی که همیشه در لفافه گفتیم. چیزی که می‌دانستیم، ولی خودمان را به درازگوشی و ندانستن زدیم. طعم اینکه #@!$@%ها و !$#@ها را کنار بگذاریم. طعم خاک روی دهان.

 

تجربه‌ی طعمی تند و تازه می‌خواهیم.

  • آرائیل

نظرات  (۲)


دلم می‌خواد برم یه‌جایی دور
که زندگی نباشه به‌زور
دریاش اون‌قد بخشنده باشه
که همه یکسان بندازن تور
غذایی که به‌همه می‌دن
نه بی‌نمکه و نه هم شور
آدماش از یک‌دم، یک‌دستن
نه سیاه و نه سفید و بور
بارقه‌ی امید می‌تابه
مثل تابیدن ِ موی نور
دل هر کی یه‌نور می‌بینه
که نه کمه، نه می‌کنه کور
این‌آرزوی دیرینه رو
با خودم می‌برم توی گور..

نمدونم، ربطی داشت یا نه.. ولی منو یاد این‌شعر خیلی قدیمی‌م انداخت.. و کلاً که همدردی صمیمانه‌ی منو بپذیر، هر چند کم، هر چند بی‌فایده، هر چند.. آره. :دی

آفدین

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی