جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

از سالی که گذشت...

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۶ ق.ظ

هفته‌ای بود که مثل خواب و رؤیایی گذشت...

و رؤیایی که گفت: «فکر نکن، بریز بیرون.»

 

خیلی‌ها را ندیدم. خیلی‌هایی که می‌خواستم ببینمشان، دلم برایشان تنگ شده بود، ولی ندیدمشان. خیلی جاها بود که می‌خواستم دوباره بروم و ببینم، ولی نرفتم و ندیدم. خیلی خاطرات بود که می‌خواستم دوباره با مداد رویشان بکشم و پررنگشان کنم، ولی نکردم. خیلی کارها بود که می‌خواستم انجام بدهم، ولی ندادم. خیلی قاب‌ها بود که می‌خواستم اسیرشان کنم، ولی نشد. خیلی آدم‌ها را از دور دیدم. خیلی‌ها را صدا زدم. خیلی از این خیلی‌ها بود که نبود.


زندگی هرقدر هم که بلند، کوتاه است. کوتاه است برای بودن با تمام آدم‌هایی که می‌خواهی کنارشان باشی. کوتاه است برای مرور تمام لحظاتی که سال‌ها صرف ساختنشان کردی. کوتاه است برای چشیدن و بوییدن و لمس تمام ثانیه‌‌ها و دقایق و ساعت‌ها. حتی کوتاه است برای فراموش کردن تمام آن‌ها که نمی‌خواهی‌شان. کوتاه برای زندگی کردن. کوتاهِ کوتاهِ کوتاه... اما بلند در عین کوتاهی.


باورش سخت است که از روز فارغ‌التحصیلی‌مان یک سال گذشته؛ باور این‌که یک سال است دیگر هشت صبح‌های شنبه‌ها را با هم شروع نمی‌کنیم؛ این‌که یک سال می‌شود من کاری کرده‌ام که هرگز به آن افتخار نخواهم کرد. یک سال شده، ولی انگار همین دیروز بود. شاید هم یک قرن پیش...؟ دیگر درک درستی از زمان ندارم.


یادم نمی‌آید دیروز بود که سیب را خوردم یا سال پیش؟ دقیقه‌ای از بسته شدن دروازه‌ی عدن می‌گذرد، یا هزار سال؟ نگاه شماتت‌بار خداوند را. آن مار... نیش... گزش... سوزش... هبوط... حوای من کجاست؟


ولی فقط یک سال گذشته. باورش سخت است، می‌دانم. یک سال است، اما واقعاً یک سال نیست. سالی که گذشت سال نبود. هر روز آن سی سال گذشت. هر ثانیه‌ی آن خودش عمری بود. اینجاست که نسبی بودن زمان معلوم می‌شود. اینجاست که خاطراتمان، رقصان و چرخان، می‌آیند جلوی چشمانمان و کل می‌کشند و بی‌دلیل پای می‌کوبند و مسخره‌مان می‌کنند. زمان است که ما را به بازی گرفته.


منم که نشسته‌ام جایی که سال پیش نشسته بودم و منظره‌ای را می‌بینم که سال پیش می‌دیدم و حسی دارم که سال پیش نداشتم.


ضرب‌آهنگ تکرار دکمه‌های کیبوردم را یافته‌ام. تکرار را در این پاراگراف‌ها می‌بینم. دنبال دلیلش می‌گردم و متوجه می‌شوم که شاید دلیل همه‌شان یک آرزو باشد: آرزوی تکرار. آرزوی تجربه‌ی دوباره‌ی کلمات.


چهار سالی که گذشت، مطلقاً تمام و کمال خوب نبود؛ سیاه بود و سفید؛ درد داشت و خنده؛ شادی بود و غم؛ دعوا بود و دوستی؛ ولی هرچه که بود، بودیم. حتی در عین نبودن‌هایمان هم بودیم. آرزویم بود تکرار تمام آن لحظات و تجربه‌ی آن احساسات. به هم ریختن ترتیب جملات. پاشیدن کلمات.


هفته‌ای که گذشت، کم بود؛ زود گذشت. هرچه هم که بگویم کم است. فقط این‌که ازهم‌گسستگی این سطور و خطوط را حجم زیاد و طاقت‌فرسای افکار دلیل است.

  • آرائیل

نظرات  (۲)

:-(
بنویس پسرم.
بنویس

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی