جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

یاد باد آن روزها یاد باد

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۰ ق.ظ

راه می‌روم...

راه می‌روم و راه می‌روم...

کماکان گام برمی‌دارم و ادامه می‌دهم...

خیابان‌ها را طی می‌کنم. خیابان‌هایی که سال‌ها خاطره را در خود جا داده‌اند. سال‌ها خاطره که اندازه‌ی قرنی از آن‌ها گذشته... خاطراتی تلخ و شیرین. خاطراتی خوب و بد.

 

دوره کردن اولین‌ها و آخرین‌ها همیشه حال و هوای دیگری دارد. مثل دوره کردن اولین دیدار، اولین نگاه، اولین خنده، اولین اشک... یا حتی دوره کردن آخرین خداحافظی... حس آشنایی قدیمی و دوستی صمیمی.

 

قدم زدن در خیابان زند هنوز همانقدر طولانی بود؛ ارم همانقدر شلوغ که همیشه بود؛ ساحلی همان اندازه باریک و تاریک؛ علم به همان زندگی و روشنی همیشه؛ و شیراز همانقدر سرزنده که همیشه به یاد دارم.

 

اما انگار چیزی عوض شده. دیگر آن حس مطلق سبکبالی نیست. چیزی ته قلبم سنگینی می‌کرد. چیزی که می‌دانم چیست، ولی نمی‌خواهم اعتراف کنم. چیزی که ملغمه‌ای از چندین حس و تجربه است.

 

تمام طول راه حسی ته قلبم بود. این حس که در سال‌های آتی، هرقدر هم که خوشبخت و خوشحال باشیم،هرگز حال و هوای آن روزهایمان را نخواهیم داشت. دیگر هرگز همه کنار هم راه نخواهیم رفت، قیل و قال نخواهیم کرد، روی هم آب نخواهیم پاشید، به هم تنه نخواهیم زد، همدیگر را دست نخواهیم انداخت یا هزار چه و چه‌ی دیگر. هرچه که شود، دیگر هرگز آن روزها را نخواهیم داشت.

 

خاطرات سنگینی می‌کردند. خاطرات... خاطرات... خاطرات...

 

انگار که هر قدم را جای یکی از قدم‌های گذشته می‌گذاشتم. انگار که اشباح گذشته پا به پایم می‌آمدند. انگار که هنوز صدایشان را می‌شنیدم، گرمایشان را حس می‌کردم، خنده‌هایشان غلغلکم می‌داد. انگار همچنان دوربینم را سمتشان گرفته بودم و لبخندهایشان را، نور به دام افتاده لای موهایشان را، صورتشان را در قابی ابدی ثبت می‌کردم.

 

این وسط دیدن همین آدم‌ها که هنوز تو را به گذشته‌ات متصل می‌کنند حس خاصی دارد. همین حس خاص هم هست که ما آدم‌ها را دور هم نگه می‌دارد. حس خاصی که نمی‌توان اسم وابستگی یا علاقه رویش گذاشت، ولی هرچه که هست، مثل پُلی از زمان حال به گذشته است.

 

نمی‌دانم چند بار دیگر این خیابان‌ها را دوره خواهم کرد، نمی‌دانم چند بار دیگر این آدم‌ها را خواهم دید یا چند دفعه‌ی دیگر از این هوا تنفس خواهم کرد، ولی لحظه به لحظه‌اش برایم باارزش است و امیدی‌ست برای ماندن.

  • آرائیل

نظرات  (۲)

شیراز برای من همین حس سنگین رو داره
انقدر سنگینه که دلم تاب تحملش رو نداره ..
برای همینه که مدام ازش گریزانم....
پاسخ:
این حس سنگین به شکل دردآوری خوشاینده...
به شکل ناخوشایندی دردناکه...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی